شورِ این قلب پراز تاب و تبی ، عصیان گری
من مسلمانم به چشمانت ، تو اما کافری
در نگاهت گل فراوان می شکوفد ،دست تو!
همچنان دور است از این خسته ی نیلوفری
من برایت هر نفس جان می دهم جان مرا
با شکرخند لبت ، با خنده هایت میبری
در میان شهر پیچیده ، صدای همهمه
آمدی امروز هم بر پا کنی یک محشری
صف به صف بستند اینجا تا ببیندت تورا
گوییا ما آن مریدانیم و تو ، پیغمبری
هم مرا دیوانه کردی هم هوایی این دلم
با خودت هم بوی یاس و پونه را می آوری
دسته های گل به زیر پای تو پرپر شده
عطرِ جادوی ، دو آتیشه گلاب قمصری
تا دوباره دیدمت هوش و حواس از سر پرید
فارغ از هر همّ و غمّم ، یا هوای دیگری
آتشی انداختی در چارچوب قلب ها
چشم بادامـیِ زیبــای نـژادِ خـاوری !
در قدم هایت مرا ، همپا نکردی مرحبا !
در عوض از حرف و نقلِ دیگران فرمان بری
زیر باران اشکهایم را ندیدی در غمت
میدهی با بی محلی ، آزمونِ دلبری
تا ابد می سوزم از این دوری و آشفتگی
بهتر از این سینه داری ! جایگاه بهتری ؟!
آمدی چرخی زدی ، در بین دلهای هلاک
با خودت هم صد دل عاشق به یغما میبری
خوب می دانم که در دامت اسیرم بی وفا
خوب میدانی که بی رحمی ولی افسونگری
افسانه_احمدی_پونه