ازگلستان من ببر ورقی
پیاده ای سروپابرهنه با کاروان حجاز از کوفه بدر آمد وهمراه ماشد ومعلومی نداشت خرامان همی رفت ومیگفت :
نه باستر برسوارم نه چواشتر زیر بارم
نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم
غم موجود وپریشانی معدوم ندارم
نفسی میزنم آسوده وعمری میگذارم
اشتر سواری گفتش ای درویش کجا میروی برگرد که بسختی بمیری نشنید وقدم در بیابان نهاد وبرفت چون به نخله محمود دررسیدیم توانگر را اجل فرا رسیددرویش ببالینش فراز آمد وگفت:ما بسختی بنمردیم وتو بر بختی بمردی.
شخصی همه شب برسربیمار گریست
چون روزآمد بمرد وبیمار بزیست
ای بسا اسب تیزرو که بماندکه خرلنگ جان بمنزل برد
بس که درخاک تندرستان را دفن کردیم و زخم خورده نمرد
زاهدی مهمان پادشاهی بودچون به طعام بنشستند کمترازآن خورد که ارادت اوبودوچون به نماز برخاستند بیش از آن کرد که عادت او تا ظن صلاحیت در حق او زیادت کنند
ترسم نرسی بکعبه ای اعرابی
کین ره که تو میروی بترکستانست
چون به مقام خویش آمد سفره خواست تا تناولی کندپسری صاحب فراست داشت گفت: ای پدر باری بمجلس سلطان در طعام نخوردی؟ گفت: در نظر ایشان چیزی نخوردم که بکار آید گفت نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که بکار آید
ای هنرها گرفته برکف دست عیبها برگرفته زیر بغل
تا چه خواهی خریدن ای مغرور روز درماندگی به سیم دغل
کوچک همه شما سروران ...همایون فتاح...تخلص رند
درودبرشما
انتخاب بسیارزیبایی بود