هر شب فرو میریزی از هر گوشهِ چشمم
هرلحظه از ترس فروپاشی زمین خوردم
یک عمر از هر خاطره ،یک زندگی دیدم
من لحظه های با تو بودن را یدک بردم
نانم اگر آجـر شده ، امید در من هست
از هـر بلوط استـواری ، ریشـه ای دارم
قدم کمان شد ، زیر تاراج نفس هایت
مانند افلاک و الفلک اندیشه ای دارم
من ماهی تنگِ بلورِ شیشه ای ، هـرگز
زاینـده رودم که ، بـدون آب می میـرم
من از پُلِ دستـان تو ، تا اوج چـرخیدم
از هر ستـونت ، زندگیِ تـازه می گیـرم
ارگ بمـی ، در لا به لای بـرگِ تـاریخم
امـا بسـانِ ، لاله هــای واژگـــون آزاد
شاید صدایم را ، گـرفتند از گلـوی مـن
یکصد نهال از بغض تازه ، میزند فریـاد
هر روز برگی ، از درخت خانه کم میشد!
با اشک ما صدها جوانه جان گرفت از خاک
بعد از هرس ، این باغ بارش بیشتر باشد
چون سربدارانِ ، همیشه زنده ی بی باک
زیبایـی ات در مخمل ، مـواج مـوهایم
در ذهن های مُـرده و مسموم ، نابودیم
باید ورق بـرگرد و ، جـاری شود جوهـر
ما آبرفتِ شـالی و ، هـر جنگل و رودیم
هر روز اگـر ، راه نفس را بـر تو بربندند
زیر کَپرها باز هم یک زندگی جاری است
مُـردن برای ما ، شـروع ساز و آواز است
آواز ما از جنس ماندن ها و بیداری است
آه ! این زمستانی ترین رنگ، و هوای ما
با غیرت سبز شما شد ، زنده و سـاری !
ای کاش جای این همه فریاد ماها بود ؛
یک قطره از خون شما در جان ما جاری
آی از همه جا بی خبرها گوشتان باشد
این شیر خفته ، قدمتِ دیرینه ای دارد
شوخی ندارد با کسی حد و حدودت را
باید بدانی ، جنگلِ پُر چینه ای دارد
سر خم نمی گردد به زیر مشتی از خالی
از ننگ ها دوریم و یک کوهی پر از باور
با تیشه ی جهل شمـا ، از پا نمی افتد
اَفـرای چندین ساله ی ، ایـران پهنـاور
افسانه_احمدی_پونه
اجتماعی زیبا و شورانگیز بود