روید از کِتفِ قفس ها ، بال ها
خُشک شُد در سینه ترسِ کبک ها از دال ها
لَذّتِ دائم ندارد کامخواری از فِساد
شب ؛ چو گیرد اوج ، گردد پا به ماهِ بامداد
شاعرم من،...
شِمشِ آهن نیستم.
با وجودِ اینکه عُمری ایلیاتی زیستم..
اینکه دارد در دَرونِ شعرهایم شَروه خوانی می کُند، من نیستم
این غَم آهنگِ گَلوپیمایِ آهی نَم نَم است
این نهیبِ پُر سکوتِ سوزناکِ آدم است
این شکیبا خَشمِ پُر اندیشه ی فریادهای فَر دَم است.
هیچ عُمری تا اَبَد ، نورِ چراغش چاق نیست
هیچ طِفلی تا اَبَد ،کَت بَسته ی قُنداق نیست
هیچ صبری تا همیشه لال نیست
.. تا به کِی باید نِئاندِرتال زیست
سیب تا کال است، با برگِ خودش همرنگ هست
فَهم ، چیزی نیست جُز فِکری که دیگر کال نیست
بی عصایِ ساقه ای، از خاک"پیچک"برنخاست
از تنورِ سَرد ؛ بویِ نانِ سَنگگ، برنخاست
شوکتِ آزادگی ، آسان نمی آید به چنگ
این جهان ، آغاز شُد؛ با انفجارِ بیگ بَنگ
گاه در تَنپوشِ یک ناز است, نازی مُسلکی
نیست هر تصویرِ زیبا ، لایقِ قابِ قَشنگ
بود باید قَدردانِ :" لحظه های جَم کُـلاه"
عُمرِ رفته بَر نخواهد گشت مثلِ بومرَنگ
می نِماید عشق، از ژَرفایِ جانت ؛ راه را
اینکه باید در کُجـا پَـروانه باشی، یا پَلنگ
نُسخه ی پـرواز را ، کـوتـاه می پیچد قفس
عقل ریزد کُرک و پَر، در آشیانِ ذهنِ تَنگ
جا نگیرد در دَرونِ مَنطقِ " ارشاد " ، زور
پای را کُفری کُند ، ریگِ دَرونِ کفشِ تَنگ
گونه گون تفسیر دارد در میانِ خلق،عشق
در غُبارِ فقر؛ پیدا نیست ، مَرزِ نام و ننگ
کِی تَوان ؛ آزادمردان را ، به دُنیا بند کرد
صِید با قُلاب نَتوان کرد در دریا ، نهنگ
صیقلِ جـان است صبر و بـا مددکـاری او
می توان برداشت از چشمانِ بیناکور زَنگ
جَهلِ ما ، زَنگوله ی بیدار باشِ فَهم ماست
من نمی گویم نباید از شَرارِ رنج کاست
آنقَدَر دانم که باید گنج را...
با کَفِ تاوَل نِشانِ رنج خواست
نیست این دُنیا به جُز تبعیدگاه بُرد و باخت.
خشم را در نُطفه اش، باید خِرَد اَندیش کرد.
در بیابانی که می روید در او خونخوار خار
گاه باید شال را پاپیچ پایِ خویش کرد
فارغ از هر مُرده باد و زنده باد
رنگ خواهد باخت شب ، چون روز جاگُستر شود.
"وَهم"چیزی نیست جُز یک"بودباشِ کاغذین".
در مصافِ دیرپایِ فَهم و وَهم،...
آنچه زود آتش بگیرد ، زود خاکستر شَود
من که در پایِ اُمیدم، انتظارم خاک خورد
من که صبرم آنقَدَر جان کَند تا جوفِ انارش چاک خورد
خوب می دانم که در هر انقلابِ دَرک خیز
رونِمایی می کُنند از کاوه هایِ خُدعه کوک
خوب می دانم که در هنگامه های چکمه پوش
پوستینِ شیر می دوزند بر اَندامِ خوک
هرکه با طبعِ پَریشان زُلف از مادر بِزاد
واهمه هرگز نخواهد داشت از آشوبِ باد
آدمی، عکسِ دَرونِ قاب نیست
زندگی،.. مُرداب نیست
تَر تَمیز و شیک بو بُرده ست شوکِ شب شکارِ شیرکوه..
پَر ، لَحافِ خواب نیست.
دیدِ پابَرجا نَدارد فهم های کِرکِره
حرکتی سرخود ندارد فکرهایِ فِرفِره
در کَلافِ گُم سَرِ "دل رَعشه های باکره "
عقل می لَنگد در آن ذهنی که باشد پُر گِره
کِی تَوان با مُشت کوبیدن غُرورِ کوه را
گرچه دُنیا فارغ از تب لرزه ی اندوه نیست
خاک بر سر کرد باید خادمِ اندوه را
دل نباید بَست بر هر غُنچه ی نشکُفته ای
با صبوری دید باید در غَلافِ غُنچه چیست
شاید این رُخ بسته ی مَخمل حجابِ مُشک دَم
خوشه های خار دارد در شِکَم
هر که در رَگ دارد او خون از غُرور داریوش
دل نخواهد بَست بر هر مُنجیِ پیژامه پوش
غفلتِ سُکرآوری ما را به قَعرِ خواب بُرد
خوابمان سیلاب شُد،...
~ دُنیایمان را آب بُرد.
می توان درمان نِمودن زَخمِ تن را با زَمان
وای از آن زخمی که دارد در رَوانت آشیان
ِدر مَرامِ فهمِ دوراندیش نیست،..
زیرِ پایِ هر سُخن ، زیلویِ دل انداختن.
آنچه در "مُردابِ شاهی شهر" ، تَسکینِ بَلاست
لحظه ی گُل دادنِ نیلوفرِ قادیکُلاست
گَهگُداری ؛ کرد باید ، کشفِ معنا زیرِ پوست
پـاچه وَرمـالیـدن و بُگـذاشتن پـا زیرِ پوست
در خُروشِ سِیل ، پیدا نیست زیـر آب ، سنگ
نیست هر احساسِ،مثلِ عشق پیدا زیر پوست
ای که می پیچی به پایِ رَقص،با فَتوای شَرع
رَقص ؛ با "نوزاد" می آیَد به دُنیـا زیرِ پوست
در سَرِ هر مَرد، یک سُودای رامین خوی هست
هر "زنی" ؛ دارد کمی مِیلِ زُلیخا ، زیرِ پوست
دِلتَپِش های نخستین نیست از جولانِ عشق
عشق باید قد کِشد ؛ تـا وا کُند جا زیرِ پوست
نیش دارد در دهان و خوش خط و خال است مار
نیست هر لبخند"یک شوقِ شِکوفا"زیرِ پوست
"مِیل" با گرمی نگیرد دستِ "مَنطق" را ، مُدام
گـاه بینِ این برادرهـاست ؛ دَعـوا ، زیرِ پوست
با دَرایَت می توان از"دام ها"هم "دانه" ساخت
با تبسم می توان از "شِکوه ها" هم "شانه" ساخت
کاش می دانست گوشم، "این سُروشِ غیب" کیست!؟
اینکه مثلِ"کبکِ کِینو" رویِ دوشم لانه ساخت
با وجودی که؛ در این دیجور شب،..
"نیست پَروا زُلف یالان را هم از جان باختن"؛
دولت بیدار را ،...
~ بیدار ؛...
~ باید،...
~ ساختن.
با وجودی که ؛ در این خون کِشتگاه،...
"ساحرِ شب ؛ دیوسالارِ تَباهی گشته است"
کِیقُبادِ صُبح ؛...
~ بر می گردد از راهی که راهی گشته است
.
.
.
.
شادان شهرو / تیرماه و مُردادماه ۱۴۰۲/ یوسف آباد قوام
.
......................................................................
پ ن :
شوک = در گویش بختیاری به جُغد ، شوک می گویند.
شیرکوه = منطقه ای در رودبار گیلان
قادیکلا = نام مردابی در قائم شهر ( شاهی شهر ) مازندران
کبکِ کِینو = کبک کوهستان کِینو، کِینو نام کوهی است در مرز میانِ سردسیر بختیاری واقع در چهارمحال و بختیاری و لرستان و گرمسیر بختیاری در خوزستان
درودبرشما جناب شهرو
بسیارعالی
احسنت