از وقتی یادم می آید پدرم قلبش درد میگرفت
اکنون من هم گاه گاهی قلبم درد می گیرد...
وقتی جنین بوده ام!
مادرِ ستاره سوخته ام بخاطر رنج های بی شمار همیشه پریشان فکر بوده...
و من اکنون در هر اتفاق خوب و بدی وسواس و سرگشته ام
وقتی تازه به دنیا آمده بودم
پرستار عصبی از دست شوهرش، ناخواسته، یک پایم را بدجور کشید
و من اکنون لنگان راه میروم
پنج سال که داشتم
پدرم سرِ گوساله ای که شیفته اش بودم را
جلوی چشمم برید
من دوهفته شب ها کابوس میدیدم
از آن روز تاکنون من پدرم را مانند قبل دوست ندارم
در شش سالگی مادرم دست چپم را
بخاطر خوردن یک شیرینی اضافه در خانه دایی ام
داغ کرد!
و من اکنون در هر مراسمی الکی تعارف میکنم
هشت سالم که بود، موتور سوار بیچاره ای را دیدم
که با ماشینی تصادف کرد و سرش به جدول خورد
منِ کنجکاو لحظه لحظه جان دادنش را دیدم
و اکنون هر وقت خون می بینم...
دل آشوب میشوم
ده ساله که بودم...
مینا، همبازی کودکی ام
از من التماس میکرد که نگذارم شوهرش دهند!
او سه سال از من بزرگتر بود
چرا او باید آنقدر تنها باشد که به من پناه آورد؟
به پدر مینا گفتم که نمی گذارم شوهرش دهید!
و از او مفصل کتک خوردم
و من اکنون از کودک همسری بیزارم
پانزده ساله که بودم
آرزو داشتم یک دوچرخه داشته باشم
یکی از همکلاسی هایم به جز دوچرخه
هرچیزی که من میخواستم و نداشتم را، او داشت
و من اکنون معتقدم در این دنیا عدالت وجود ندارد.
هجده سالگی ام سرباز بودم
آنجا برای اینکه گشنه نمانم
از بچه هایی که مادرانشان جوان بود
و برایشان نان محلی می پختند
نان میدزدیدم
و من اکنون اگر مجبور باشم
حق دیگران را پایمال میکنم
وقتی بیست سالم بود
اتفاقی...
عاشق دختری شدم
و اکنون من یک شاعر چهل ساله ام...
مکن در این چمنم سرزنش به بدنامی
چنانکه پرورشم می دهند، می رویم...
بجز چند بند آخر
بقیه بسیار زیبا و خاطره انگیز بود