شنبه ۱۰ آذر
|
آخرین اشعار ناب علیرضا محمودی
|
به نام خداوند نیکو سرشت
که فرجام ما را به نیلو نوشت
به کنعان فرستاد پیغمبری
که یعقوب نام و نگین گوهری
دو شش تا پسر داد یعقوب را
به پیری همه ،دستِ او را عصا
فزوتیل ، شمعون و لاوی به نام
یهودا و یوسف چو ماه تمام
روبین و یشاکر، زبولون و دان
یکی بود جاد و اشیر آن جوان
چو راحیل زایید یک بن یمین
پسر بود یعقوب را آخرین
شبی ماه و خورشید و انجم تمام
بکردند سجده بر آن احتشام
به یعقوب گفتا پسر خواب را
همان مایه بهت و اعجاب را
چو ترسید از اژدهای حسد
بدو داد هشدار و بس گوشزد
ندانست تقدیر پروردگار
نویسنده ی قصه ی روزگار
سرانجام روزی اخان حسود
نبی زادگان بد بی وجود
به اصرار کردند راضی پدر
ببردند صحرا به مکری پسر
بیفکندن او را به چاهی عمیق
مگر دور گردد ز یار صدیق
چو حق یاورش بود یک کاروان
رسید از ره و یافت او ناتوان
ز زیباییش مات و حیران شدند
همه محو آن ماه کنعان شدند
به بازار مصر از برای فروش
ببردند آن نوجوان خموش
عزیزی خریدش به پول زیاد
دل همسرش را بدو کرد شاد
چو حق خواست او را دهد احتشام
همه عاشقش گشته با یک کلام
فزون گشت هر لحظه اش منزلت
ز یزدان گرفته بسی معرفت
زلیخا بسی عاشقش گشته بود
دل و دین و عقل و حیایش ربود
پس او را به خلوت فراخواند و گفت
منم صاحبت ، پس شوم با تو جفت
چو یوسف کمک خواست از ایزدش
کزان نقشه ی شوم برگیردش
همه قفلها را گشود ی ز در
که یوسف رها گردد از آن شرر
زلیخا ز یوسف گریبان گرفت
چو گرگی که آهو به دندان گرفت
ندانست باطل شود مکر او
چو طفلی شود قاضی و بازجو
به اعجاز یزدان زبان باز کرد
به قنداقه افشای آن راز کرد
گر از پشت خورده گریبانْش چاک
بوَد زن مقصر و گردد هلاک
وگر چاک خورده است از روبرو
خطا کار مرد است بی گفتگو
چو یوسف از آن فتنه بیرون شدی
دلش زان همه جور پر خون شدی
چو یوسف به اجبار دربند شد
همه صورتش پر ز لبخند شد
عطا شد بر او علم تعبیر خواب
جهان روشن از پرتو آفتاب
چه خواب آمدش حاکم مصر را
به غایت سوال و سراسر چرا؟
خورَد گاو لاغر چرا چاق را؟
شود خوشه ای سبز خشک و گدا!
ندانست کس معنی خواب را
به جز یوسف از دانش کبریا
که بخشش نماید فلک هفت سال
بکارید گندم به وقت مجال
سپس خشک گردد زمین و زمان
نبارد یکی قطره از آسمان
چو یوسف رهانید مُلک از خطر
درخشید در مصر همچون قمر
به نزد همه شد عزیز و گران
بدیدند او را چو یک قهرمان
چو قحطیّ گندم به کنعان رسید
شده سوی مصر از برای خرید
چو یوسف در آنجا اخانش بدید
همان یازده مرد پردرد دید
بگفتا خدایا گذشتم دگر
وگر چند کردند خون بر جگر
نبودش پدر آگه از حال او
که چون است اوضاع و احوال او
ربوده غم از دیدگانش بصر
محاسن سپید و شکسته کمر
خدا خواست، هجران به پایان رسید
به دل نور امید از حق دمید
شدم راوی بهترین داستان
خدایا تویی حامی راستان
|
|
نقدها و نظرات
|
درود و سپاس | |
|
درود بر شما سپاسگزارم | |
|
درود استاد سپاسگزارم | |
|
درود استاد سپاس | |
|
درود سپاس غراوان | |
|
درود سپاس | |
|
درود سپاس | |
|
درود سپاس . خوش آمدید | |
|
درود خوش آمدید | |
|
درود و سپاس خوش آمدید | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
🌺🌺🌺