این شعر تراژدی نیست!
از پنجره ای به بیرون می نگرم،
که آفتابش،
زمزمه گر نیست
غروبی دلگیر را....!
پشت این پنجره،
کرم ها انقدر مهربانند،
که به دندانهای گرسنه کودکانِ بی شام
نمی خزند!
کودکانی که با کفشهای چهل تکه،
فوتبال، مشق می کنند!
و به پنجره هایی با شیشه های مشمّایی،
گل می زنند!
پشت این پنجره،
گنجشک ها سر و دست می شکنند
برای تیر و کمان!
و پشت بام ها،
آلوده ی دوستی با کفتران جَلدند!
پشت این پنجره،
یک نفر همیشه
با صدای بلند
آواز می خواند
برای
نان خشک و نمک!
و هیچ گاه در سفره اش
نانی نمی ماند تا آوازش را بشنود!
پشت این پنجره،
دختران جوان
فارغ اند از تحصیل!
و خوشحال از آبستنی ِ کودکانِ کار!
و غمگین از همبستری ِ شبهای انتظار!
پشت این پنجره،
کبریتها شبیه شمعند،
برای جشن تولد عروسکهای عریان
و دخترکانی که باور کرده اند تولد،
کیک ندارد!
پشت این پنجره،
خانه ها
بوی گند ماهی نمی گیرند،
شب های عید!
و لباس های کودکان همیشه اندازه اند،
برای عید سال بعد هم!
پشت این پنجره...
هیچ کس آرزویی ندارد!!
پشت این پنجره،
غروب ها
دلگیر
نیستند...!