هوا خیلی گرمه
امروز برای کاری رفتم بیرون از خانه
توی خیابان ها چرخیدم به چند تا مغازه سرزدم
توی راه مردی رو دیدم که کنار کتاب های پهن شده روی پارچه نشسته بود و کنجکاوانه حرکت مردم رو نظاره میکرد.
عمق چشماش غمی داشت و در سیاهی شب میان انبوه چلچراغ مغازه ها برق چشم های غم الودش منو گرفت.
عجیب بود کتاب ها بسیار زیبا بودند,و هرکدوم الارغم ظاهرشون حرفی برای گفتن داشتند.
اماکسی اونا رو نمی خرید هیچکسی هراسان و شتابان به سمت کتاب ها هجوم نمی برد.
هیچکسی حتی برای تماشا کردن هم نمی ایستاد .
مردم دسته دسته وارد فروشگاه لباس می شدند و با کیسه ای پر از تجملات دنیا پا به فرار می گذاشتند واز گرما می نالیدند.
و این در حالی بود که فروشنده کتاب غرق در عرق به فکر نان شبش بود .
تمام غم های عالم روی دلم نشست چطور ممکن بود ,داشتم فکر میکردم انسان ها خیلی راحت می تونستند به هم ضرر بزنند خیلی راحت می تونستند دل بشکنند خیلی راحت از همدیگر به انواع نردبان استفاده می کردنند بعدم زیرش می زدنند که کسی روزی به انها کمک کرده!
اما کتاب ها دوستانی بود با محبت اینقدر که توانایی اینو داشتند که ذهنتو دیدگاهتو طرز زندگی و عملکردتو عوض کنند یا بهش رنگ ببخشند!
اونها دوستانی بودند که بدون چشم داشت لحظه ای رهات نمی کردند در سختی و مشکلات در قلبشونو به روت نمی بستند و متفکرانه روزها باهات صحبت می کردند و به راحتی به سوال هایت پاسخ می دادنند !و از اون بهتر اون دسته از فرشتگانی بدون بالی که با قلم های جادویشون روی یه صفحه سفید و خالی جهانی می ساختند که در عقل خیلی از ادم های دیگر نمی گنجد.
بدون درنگ به سمت مرد رفتم و یه کتاب خریدم.
با اینکه ازش دور شده بودم ولی دندان های سفیدشو که توی تاریکی از خوشحالی برق می زد و دیدم....
بانو عاشوری
درودها .