دل افکار
شب بود و سکوتِ ذهن بود و،
بی مشغله ، افکار
خدا بود وخدا بود وخدا بود ،
بی حضورِ اغیار
شرّ نبود ،
گم کرده بود گورش را درآنشب
فقط مانده بود امواجی ز اخیار
معنای صفا را آنجا من تجربه کردم
چه خوب بود
بی سبب نیست که والایانِ این دهر ،
ازشب و سحر، بسیار سرودند
خدا بود و خدا بود و خدا بود و، احکام
احکام خدا به روی چشم بود
خاک پای یار را دائماً باید بوسید
او مرکزعشق است و دگران ، بسان پرگار
دُور یار باید دائماً چرخید و چرخید
قربان خدایم بشوم
لبم دور نباد هیچگاه ز اذکار
ازیکعالمه ذکر و سخن خوب و،
دل افکار
به زیبایی و حس شب چنان دل هوسی داشت ،
که دلم خواست زین پس شَوَم شبکار
قلبم را ز بین زندان جناق سینه ،
در دستم گرفتم
پر ازعشق بود و نقشش بسی زیبا ،
چون قلمکار
تاکنون چرا ، چون حلزونی بودم کمکار؟
باید با شوق خدا ، شوم یک بنده ی پُرکار
آخر به سلامتی منهم ، هستم ،
یکی ازمدارهای ،
چرخنده ی پرگار
بهمن بیدقی 1402/4/22
بسیار زیبا و عارفانه بود