آغوش به آغوش
آخرین ایستگاه بود
تَرَنمی زیبا، درفضا پخش شده بود
او مانده بود با مرگ، آغوش به آغوش
دست در دست و، به حالی سرخوش
همچو رقصِ تانگو
وارثین ،
همچون سارقین ،
بدنش روی زمین بود که بی رحمانه زدند ،
آن گاوصندوقِ همچون بانکو
طوری می تاختند که او به مرگ گفت :
ای زیبا ! جاخالی بده !
نمی بینی اینهمه مُرده خورِ همچون تانکو
مرگ که ازفرط زندگی ،
دگرازتوپ و تانک و تشر نمیترسید ،
بی خیال ، به رقصش با او ادامه داد
مُرده همچون کسی که دستپاچه ،
جیب هایش را بگردد خود را گشت و،
با تعجب گفت :
پس جان کو ؟
مرگ به اوگفت :
بهتر بود که میگفتی بی جانی کو
آنهم دراینجایی که خوبی اش اینست ،
که دیگر،
دغدغه ی مسکن وخوراک و غیره را نداری
باید سرخوشانه به شادیِ اینهمه آزادی برقصی
دیگر بین اینهمه نعماتِ رایگانِ خدایی ،
تا ابد نخواهی پرسید پس نان کو
اینرا گفت و تا برسند به آسمان ،
ادامه یافت با آن تازه فُوت شده ،
رقصِ زیبای تانگو
بهمن بیدقی 1402/4/5
آموزنده و زیبا بود