دیشب از ترس غمت راهی میخانه شدم
وه!چه دانی که چرا همدم پیمانه شدم!
دور از این مردم آلوده شبی خوش بودم
با اینهمه غم واله و سر خوش بودم
محو این جمعیت و حال خوش مستانش
باده صیاد و همه بی خبران در دامش
ساقی خوش نفس و گرمی عشق و می ناب
کوزه در خانه و ما تشنه لبان در پی آب
نعره مستی و دیوانگی و بی خبری
حیف اگر بهره ز میخانه و ساقی نبری
گر چه این باده چو زهری به گلو میریزی
لاکن از گور جدا گشته و بر میخیزی
نعره ها میزنی و شیشه غم میشکنی
گر چه در پای همین سنگ تو هم میشکنی
شکوه ای نیست اگر باده به دل زخم زند
به که عشقی رسد و هجر به دل سنگ زند
ساقیا جام مرا پر تر از اینهایش کن
قلب خونین مرا کنده و پنهانش کن
بهتر آن است که از درگه او دور شوم
آنقدر می بزنم تا که کر و کور شوم
شاید آنوقت در آن حال تو را فهمیدم
شاید از آینه باده تو را هم دیدم
شاید این چشم در این حال مرا یاری کرد
قطره ای از می نابش به لبم جاری کرد
تا شوم مست از این باده که جان میدهدم
تا که بنشسته به لب مرگ امان میدهدم
(29/8/79)
............................................
این شعر مربوط به سیزده سال پیشه.زمانی که تحت تاثیر اشعار کلاسیک بودم.
و تمام دغدغه من سرودن شعر در همین سبکها بود.
اون زمان بیست و سه سالم بود.و تجربه نسبتا خوبی داشتم.من از شانزده
سالگی به شعر رو آوردم.
ایرادهای زیادی داره اما دستکاریش نکردم.خواستم با حال و هوای همون سن باشه.
ممنونم که میخونید و نقد میکنید