فواره ی خون
فواره ی خون پنج لیتر بعد ،
آرام گرفت
سپس باران گرفت
وقتی که رسیدند ،
سیل باران مدتی بود که بند آمده بود
دگرخونی نمانده بود بدانند مَرده مُرده
گفتند بعد ازآنهمه تکاپو، به میدانِ جهاد ،
زفرطِ خستگی ، درمیانِ این دشت ،
مجاهد خوابید و آرام گرفت
مادرش خواب دید : کآرامِ جانش نیست درجان
به آسمان چشمانی همیشه منتظر ،
رگبار رگبار، باران گرفت
رخساره اش حس وحالِ تالاب گرفت
افکاری چو مرغان مهاجر،
نشستند به روی گونه هایش
ژاله پُرشد ونشست ،
بر گل روی اش و، زیبا گونه هایش
مُرَکبِ نوشته هایش بوی ،
دارابی داراب گرفت
طوری سیل شد اینهمه اشک ،
کوهپایه که خوبست ،
حتی مرموزیِ غارِ دنیایش ،
رفت زیرِسلطه ی آب
آنهمه سیاهیِ غار آب گرفت
شومیِ قارقارِ کلاغ ها ، مخ آدم را میخورد
فارابیِ شعرش ،
شناس نامه ز انوارِ فاراب گرفت
به لالایی مادر، روح سرگردان پسر
کاملاً آرام گرفت
ولی ناآرامیِ مادر چه میشد ؟
مگر فرزندش ز افکارش محو میشد ؟
ز نوزادی تا اکنون
دلش از ذکر و دعاهای مداوم ، کمی آرام گرفت
بهمن بیدقی 1402/2/29
روح همه شهدای طریق حق و فضیلت شاد