مریمِ خاطره ها
مریم خاطره ها !
هنوز دنیاست و، منِ نامیزون
لب و لوچه ام هنوز آویزون
دنیایم همه ، پائیزون
نه بهار دارم و نه تابستون
می پرسی ، میزون شده فرمانم ؟ نه
آخه میزون داریم تا میزون
سرب ، شاید چاره ای باشد اما ،
نه برای منِ واویلای رسوا
شاید یک روزی نمیدانم کِی ،
بزنم به ناکجا آباد ، به هیچستون
آخه میگویند فَرَجه ،
از ستونی که به آن بسته شدم ، به دیگر ستون
گاهی دستانم بسوی آسمون
به خدا زار میزند : جانم را بِستون
گاهی میگویم به خود :
لااقل رَوَم ، مترسکی کنم ،
مگر نیست جالیز اون ؟
شاید بروم زیرِ زمین
دراین سرزمین
مگر نیست کاریز اون ؟
نمیدونی تو ، چه دردی میکشم !
وجدان نیست که
انگار، ماری ست اون
نیش میزند یکریز و به من میخندد
نیشش به کنار
خنده اش را که به زجرم کشانده چه کنم ؟
بهرمنِ رسوا ، ناری ست اون
وقتی که دسترنجِ لعنتی ام ،
شود واریزون ،
ز قبض اش آنقدر میگریَم ،
که جان از تن برآید
نمیدانی تو اِی ، مریم خاطره ها ،
آن حال ، چه حالی ست اون
کاش می دیدم ،
پُر از یاری ست اون
مریضی ام را ،
پیشِ دامپزشکی بردم
گفت :
مگه سگ گازت گرفته
گفتم :
نه ،
مار
گفت :
آخه این علامتِ گزشِ مار نیست
غلط نکرده باشم ،
هاری ست اون
به چنته ی جهلم نگریستم
دیدم مالامال
غمگین شدم ازآن
به چنته ی علمم نگریستم
غمگین تر شدم
دیدم ،
افسوس و صد افسوس
وا اسفا !
خالی ست اون
بهمن بیدقی 1402/2/14