ایجاد کن دوباره خودت را
از تکه تکه های وجودم
تکرار کن تبلور ما را
تکرار کن که قلبِ حقیقت
در سینه ام خطور ندارد
برنامه ای برای نگاهت
از نامه ای برای حضورم
تا هست در میانه جهانم
نزدیکِ عشق دور ندارد
تقریر کن که سر که نباشد
اندیشه ی غرور ندارد
تا وزنِ قلب راز بماند
شعرِ بلد شعور ندارد
آهن بکوب و چوب بسوزان
تا خونِ لخته جوش بیاید
بگذار تا که روی سر شب
موی شلخته جوش بیاید
آنگونه ناز کن جسدم را
تا سنگ و تخته جوش بیاید
نقد است اتفاق جدایی
تاریک خانه ایست که عکسی
آتش گرفت و آتش شب شد
در گوشه ی اتاق جدایی
دل دار دل پذیر دل آرا
کی کرده بود عاق جدایی
پَرت است آسمانِ گرامی
در دورِ کهشانی شیری
ما خورده ایم سیب شما را؟!
ای لثّه ی لجوج بمیری
بگذار تا ستاره بیافتد
دنبال ماه ما به اسیری
تا هرچه عشق باز بگویم
بازیِ بسته است زبانم
در سینه ای که آینه دارد
نورِ شکسته است زبانم
از من نپرس شرح جنون را
هی هیس خسته است زبانم
سیلی بزن به صورت ممکن
امکان سرخ ناز ندارد
تا آبِ خنده سرد بماند
لب های تشنه باز ندارد
با قلب ما جدا شد و ما شد
دیگر به من نیاز ندارد
اینجا که مانده ام به سلامی
از سمت آسمان تو شادم
دنبال شعله های تو هرجا
خاکستری سوار به بادم
گفتی که واقعا خود اویی
آری منم دوباره _____
شعری زیبا خواندم از قلمتان
بمانید به مهر و بسرایید
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸