فراموش می کنی وقتی اشکهایم همه چیز ترا می بخشند
قرین آرامش ایستادن در نفس بند من
گاهی تهدید آمیز روی سرم
ستمگرانه لبخندرا در کشمکش دلم می اندازی
گاهی در روح خود مرا تباه می کنی
درفکرم میخ می شوی و چند بار چکش بر سر
متلاشی می کند آفتاب را تااندازه محال خود
شبیه خواستن در رنج ابراز می شوی
گاهی محدود می شوم دورا دور تانزدیک این محال
گاهی باحقارت لگد در اندیشه من می زنی
شبیه آفتاب همسایه کسی از روی تزویر
محال را دربغلش می لرزاند
روشن تر و هوشمندانه ،پشت تزویر پنهان می شوی
جای شرحش زمستان را در بغل می لرزانی
چندان که لبخند منحرف دست تو
رختخواب کودکی را پشت ورو می کند
خردسال تر ،جاودانگی را در اعتراضت شگفت زده می کنی
محرمانه در کنج می نشینی
واز میخانه سخن می گویی
غریب وحیرت آور شبیه نگاره ای
درلفافه سخن می گویی
عاصی می شوم ازاین فراموشی در رفتار وپندار
گاهی به چاک می زنی شبیه رجاله در لباس آراسته
ناشایست زندگی را در نفرت خود دیوانه می کنی
صدای شکسته من، دیگر پنهان می شود از تهی دستی
هرچند دراین تسلیم همه فراموش می شویم
..........................................................
با احترام محمدرضا آزادبخت
زیبا بود
ولی به قول بااانو آرامش عزیزم.. باز هم باید خواند