سفیر
باید تعجیل کنم ،
تا که ازاین مغز، هوشی و،
ز این دیدگانِ خوب ،
سوئی مانده
اینهمه افکارِ همچون سفیر را ،
میفرستم من به جای جای زمین
به آسمان و ، به هرسوی زمان
اما گم کرده ام افکارِ دوروزپیش ام را ،
راستی ، آنهمه خوب ، به چه سویی مانده ؟
چندروزپیش برای بارِچندم ،
سفیری فرستادم ، به قُربتِ چهارده معصوم
بَه بَه ، که ز همنشینی شان ،
چه عطر و بویی مانده
چندروزقبل تر، بهمراهِ سفیر، مُشتی گندم ،
فرستادم به چاه ، برای کفتر چاهی
اتفاقاً دیدم آن چاه ، چاهِ اوجِ یوسف است
حس اش کن که بر جامه ی روح ،
از آن حرمتِ شریف ،
چه عطر و بویی مانده
چند سال بعد ، سفیری از فکر،
فرستادم بسوی یعقوب
دیدم ازآن خاکِ ماوراییِ رسول ،
از شدتِ صبر، کوهی مانده
فکری را فرستادم بسوی عُزَیر
وقتی که رسید آن سفیر،
دید که هنوز خواب است
دنیا گفت : پس از ادای آن جمله ،
صدسال است که خواب است
تن اش آسیبی ندیده
پیرهم نشده ، اما ازاو، چه باورِ روحی مانده
وقتی فهمیدند اصحاب کهف ،
309سال چون روزی گذشته
دیدند از مُشتی باور، عجبا ! چه باورِ انبوهی مانده
آنقدر که دگر، دوست نداشتد دنیایی شوند
التماس کردند روند سوی سماء
ازآنها هم عجبا ! ایمانِ کوهی مانده
اما سُفَرای من ،
فقط سوی عُظَما نمیروند
سوی افرادِ سخیف هم میروند
دیدند ز آن دریای فرعون ،
حتی یک جویی نمانده
دیدند ز ولید بن مغیره ،
با آنهمه ثروت
با آنهمه اولاد
پس ازآنکه قرآن فرمود : مرگ بر او باد ،
دراینهمه دنیایش ، حتی روحی نمانده
حتی یک کاسه ی روحی نمانده
اما در جدالِ حق و باطل ،
دلِ آنهمه سفیر به رحم آمد ، همه گریستند
چونکه دیدند برآنهمه ، زنِ مقاوم و خوب ،
به آن خانه های سرد و ، خاموش و تنها ،
فرزندی و، شویی نمانده
درآن آرامشِ دریاچه ی قو حتی ،
هیچ قویی نمانده
سفرای من ، در قریه هایی دیدند ،
از گناهِ مردم بارانِ عذاب آمده
حتی گوری نمانده
بهرام هم که پادشاهِ خوبی بود و درحیاتش ،
گورخرها انگارمیگفتند ، بیا ما را شکارکن !
اما بعد از او ، در آن حوالی ،
هیچ گوری نمانده
بهمن بیدقی 1402/1/22