صداش مثل مجریای رادیو بود.اونا که میخوان وانمود کنن ساعتِ هفتِ صبح رویاییترین لحظهی زندگیته وُ باید خیلی خوشحال باشی که یه روز دیگم میتونی بری از هفت تا ۱۰ شب کار کنی!
دوست داشتم خدا چند روز جای منو با یکی از اون مجریا عوض میکرد تا ببینم اونا چطوری زندگی میکنن که هر وقت حرف میزنن انگار بلیط لاتاری برنده شدن!
_بگو پسرجان،انقدر حاشیه نرو لطفا
هیچی ،یه نگاهِ بیمار کُشی بمن انداختُ گفت: " اینا میتونه نشون دهندهی آسیبای دوران کودکیتون باشه ولی نیاز به بررسی بیشتر وُ عمیقتری داره"
عجیبه! آخه آقا ،اگه بچگی اینقدر به آدما آسیب میزنه چرا همه دلشون پر میکشه واسش؟!
نقطهی تاریکی تو بچگی ِ من نیست.من بچهی خوشحالی بودم.خونهی بزرگی داشتیم ،دو تا حیاط داشت .حیاط اصلی که یه باغچهی مشتیِ مربعی داشت.بعد از ظهرا که مامان و خواهر بزرگمو و داداش کوچیکه خواب بودن تازه اول کارِ حمید بود! تند و فرز بیلچهی فلزی قرمز بابامو که همه جاشو با بیاحتیاطی خشخشی کرده بودم از کیفِ باغبونیش تو انباریِ حیاط پشتی بر میداشتم میومدم کنار باغچه.
با دقت بچگونه یه گوشهی زمینو گود میکردم،بعد توش آب میریختم.کنار باغچه شیر آب بود،دوتا دست خاکیمو میگرفتم زیر شیر بعد بدو بدو میومدم میریختم تو گودال.تا برسم نصف آبا از لابلای انگشتام ریخته بود رو زمین.
الان که بهش فکر میکنم خندم میگیره.چرا با همون بیلچه آب نمیاوردم؟یا با لیوانی ظرفی سطلی! آخه من دزد ماهری بودم که بعد از ظهرا کارشو شروع میکرد!
تموم سوراخ سمبههای خونه رو بلد بودم.حتی میدونستم مامانم شیر خشکای وحیدُ کجا قایم میکنه! بعد از ظهرا یکی دیگه از پروژههام دزدیدنِ شیر خشک بود! پاورچین پاورچین،کابینت سومی طبقهی بالاش!
بیچاره مامانم حتما فکر میکرد طبقه دوم جاشون امنه! دستمو میگرفتم به لبهی کابینت خودمو میکشیدم بالا.شیر خشک کوپنی،قوطیِ زرد،یه قاشق پلاستیکی زردم توش بود.تا جایی که میشد قاشقو پر میکردمو فشارمیدادم،شیر خشکای عزیز محکم بشینید ،مقصد بعدی دهنِ حمید کوچولو! شیر خشکا آروم آروم تو دهنم آب میشد ،نمیذاشتم تموم بشه،یکی دیگه.
قوطی رو تکون میدادم که معلوم نشه ازش برداشتم.بعضی وقتا یه قاشقم میریختم کف دستم.مشت میکردم و بدو بدو بر میگشتم توی حیاط.انقدر استرس میگرفتم که شیر خشکا همیشه با عرقِ کف دستم خمیر میشدن.برام مهم نبود ،میخوردمشون
خلاصه اونقدر آب میریختم که گودال کوچیکم پرِ آب می.شد،خاک به میزان لازم،ملات شما آمادس!
گلبازی و خونهسازی .میساختم و میذاشتم آفتاب خشک بشه ولی اونقدر بی حوصله و کم طاقت بودم قبل خشک شدن دوباره همه رو خمیر میکردم میریختم تو گودال و روشونو با خاک میپوشوندم که معلوم نباشه!
خیلی حرفهای بودم یا فکر میکردم هستم،چون همیشه عصر که میشد از نگاه مامان میفهمیدم انگار یه چیزایی میدونه و حرفی نمیزنه.البته بعضی وقتام سیستم ندید گرفتنو خاموش میکرد و روشای دیگه رو امتحان میکرد مثه پسگردنی یا نشکون! نشکون میدونی چیه آقا؟!
_ادامه بدین لطفا
مثلا اون روزی که داشتم روی گاز، پولکی آب میکردم و دونهدونه میچسبوندمشون به یه چوب کبریت اگه سیستم نادیده گرفتنو پیش میگرفت چه آبنباتی ساخته بودم!
خلاصه یه نگاهی به ساعتم کردم،نزدیکِ یه ساعت از جلسه گذشته بودوُ این اولین جملهی مهمِ خانم مشاور بود!
فک کردم اگه بخوام چارتا جملهی دیگه ازش بشنوم باید حقوق یه ماهمو بدم پولِ مشاوره.آخر عاقبت کسیکه فرق روانپزشک و مشاورو ندونه همینه! به خیال خودم رفته بودم چنتا قرص بگیرم .
فک کنم اونم داشت به همینا فکر میکرد چون اون خودکاری که عین ِ یک ساعت تو دستش به پونزده تا روش چرخونده بودوُ گذاشت روی میزش و گفت: واسه امروز کافیه آقای عزیزی
گفتم: عزیزیانم دکتر!
اومدم بیرون.دیدم هیچی جز یه نخ سیگار بعد یه جلسهی مشاوره با خانم دکتر نمیچسبه!
_ پس در نهایت اون روز نتونستی قرصی برای افسردگیت گیر بیاری؟
نه آقا ، ولی وقتی داشتم سیگار میکشیدم آگهی شما رو دیدم
_ اوهوم. خوب برگردیم سر پدرت ....
پایان فصل یک
درود دوستان گرامی.
قبلاچند فصل این داستان رو در وبلاگ گذاشته بودم منتها ترجیح دادم مجدد در قسمت اصلی بازنشر کنم.
بند به هیچ وجه ادعای نویسندگی ندارم که حتی ادعای شاعری هم ندارم و این کار صرفا یک حرکت تفننی خواهد بود که برای مخاطبین هم بدلیل داستانی بودن شاید جذاب باشه و دنبال کنن.
تلاش میکنم هر هفته یا هر دو هفته ۱ فصل را منتشر کنم.
زبان داستان محاوره بوده و هنوز هم تغییری نکرده و حس کردم محاوره نوشتن هم میتونه زیباییهای خودش رو داشته باشه.
داستان روند خطی نخواهد داشت یعنی لزوما فصلها از نظر زمانی دنبالهرو همدیگر نیستند ولی به مرور پازل نه چندان دشوار اونها تکمیل میشه.
این داستان زندگی بنده نیست هرچند از آنچه سپری کردم هم در اون ردپایی یافت میشه.
🙏🌺
فصل اول که بسیار گیرا.. جذاب و بانمک بود..
منتظر فصل دو میمانیم..
در پناه خدای اندیشههای فروتنانه خود باشید..