چه شد حرفت دوکس نافذ نمی داند
دو آن کس را که کس حائز نمی داند
وجودت را چنان بر شعله افروزد
که در هست از فلک هرگز نمی داند
جهانت را جهان چون دیده می میرد
درونت اتشی زین شعله می خیزد
چووحشت درسرت اندیشه می گیرد
ستم را قدرتی عاجز نمی داند
کلامت را بَیانم چون شود باعث
دراین محفل حضورم گرچه شدثالث
ولیکن در بیان کس را نشد حارث
سخن چون شد زمان حافظ نمی داند
یکی خیزد زمین را چون سما بیند
صدی هرگز در ان بالا خطا بیند
هَزاران وقت گل را چون شتا بیند
ولیکن در نظر معجز نمی داند
دورویِ هستُ عقل ازدل نگر جان را
کِه بیند در شه و کاخش نگهبان را
شکستن کیش ما کی شد،نمکدان را
که در اصل از نگر واعظ نمی داند
دمی خویشم دمی خویشم دگرچون
دمی در راه معبودم نگر چون
همی بر هر دو تشویشم مگر چون
به تشویش ار کس او فائز نمی داند
خودم را چون خودآ ابلیس ومحرم من
بسی در سال و روزاز لیس و شهرم من
به وصلت ملعبی پس لیس و لیسم من
کثیر و وحدت او جائز نمی داند
روح اله سلیمی ناحیه
درودبرشما جناب سلیمی عزیز
بسیارزیبابود