شب بود و صدای زوزه ی گرگ
در آغل و در طویله پیچید،
سگ, در تب حفظ گوسفندان,
از خانه برون دوید و غرّید
آن روز به حبس برده بودند،
چوپان قوی روستا را
زیرا که به کدخدا تشر زد
از قدرت پوچ او نترسید
فریاد کشید بر سر او:
" دروازه ی ده همیشه باز است،
گرگی برسد اگر شبانه....."
افسوس کسی پیام او را،
جدی نگرفته و نفهمید
افراد قبیله خواب بودند؛
مست از مِی و بی خبر ز اخطار
فریاد "کمک" ز سگ شنیدند،
یک مرد ز جای خود نجنبید
یک گرگ نبود و دسته ای بود،
خونریز و گرسنه و تبهکار
اما سگ با وفای چوپان،
از جان خودش گذشت و جنگید
در آغل سست گوسفندان،
فریاد به پا شد و هیاهو
وقتی که سگ شجاع گله،
در خون خودش به خاک غلتید
گرگانِ گرسنه، بی ترحم،
سرتاسر گلّه را دریدند؛
سر دسته ی گرگ ها سرانجام،
دست از طمعش کشید و خندید:
" چوپان که به بند بسته باشد،
یک گله فنا شود چه آسان"
چوپان ز صدای خنده ی گرگ،
چون ابر بهار، اشک بارید
از نعره و آن همه هیاهو،
خواب خوش کدخدا به هم ریخت
در زیر لحاف گرم و نرمش،
بیدار شد و دوباره خوابید
اجتماعی بسیار زیبا و با شکوه بود