فصل بهارانه ها جاذبه آورده باز
مرغ چمن زیر گل جوجه رها کرده باز
حامله شد دشت ها بر گل سرکرده باز
لانهٔ زنبورها پُر شده از گَرده باز
باکرهٔ باغ ها رخ زده از پرده باز
گل به سَرِ چشمه ها برگ خود آذین زده
لانه به سرشاخه ها ساخته مینای نر
جفت خود آورده از لای چمن زیر پر
لاله به قرمز زده رنگ تنش از کمر
بر دهن سرخ او فنچ فرو کرده سر
میرسد از باغ ها هلهله وُ شور و شر
بلبل معشوقه جو غنچه به کابین زده
بر سر هر بوته ای خیمهٔ خرگوش ها
در دل هر صخره ای محفلی از موش ها
سر زده از قله ها سبزهٔ دمنوش ها
گردنه کندو زده از عسل و نوش ها
دامنهٔ کوه ها رنگی منقوش ها
سینهٔ سبز زمین طعنه به بی دین زده
دل به تماشا زده حوصلهٔ لاک پشت
خوانده برایش غزل چلچله تا حدّ کُشت
میرسد از راه ها تودهٔ زرد و درشت
لشکر پروانه ها میرود آسان به مشت
ناز دهد سبزه ها بر بدن خارپشت
مورچه با کار خود دست به تبیین زده
خالِ فراوان زده بر بدن کفشدوز
سرخ و سیاه آمده شکل شفق قبل روز
دوخته بافنده ای بر تن ریحان بلوز
سبز زمرّد زده تا بشود دلفروز
صبح بهاری شده عصر ظهور و بُروز
بر بدن قو کسی رنگ پلاتین زده
آبی و زرد و سفید هر طرفی رنگ رنگ
طرح گل انداخته منظره بر روی سنگ
سینهٔ نیلوفران شکل طلا شد قشنگ
رفت به مرداب ها تا که نیاید به چنگ
قرمز و نارنج پوش هر مدلی شوخ و شنگ
بر دل هر باغچه جلوهٔ رنگین زده
در دل این نقش ها دست هنرمند کیست
فلسفهٔ رنگ ها علت و معلول چیست
نمرهٔ نقاش ما چیست به جز نقش بیست
آنکه به دستان او هست همه هست و نیست
غرق تفکر شدم بر سر طرّاحِ زیست
آنکه به سرپنجه ها نقش براهین زده
چادر سبزی کشید بر سر خود هر درخت
باز شد هر شاخه ای باکره اش سوی بخت
آب شکافنده شد از دل هر سنگِ سخت
رود روان کرده از بافهٔ خود مویِ لَخت
میشود هر خاطری با گذری رام و تخت
نابغه ای بیگمان دست به تکوین زده
ارتش گلزارها چیده شده پشت هم
میشود آسوده زد در تن لشکر قدم
باد بهاری نزد نظم سپه را بهم
بوسه اگر برده وُ و ساقه اگر کرده خم
منطقه در رزم خون گاه به گاه دم به دم
پادشه دشت ها نقشهٔ تمرین زده
باد گلاویز با خوشهٔ گندم شده
مزرعه ای از طلا غرق تلاطم شده
ساحت خورشید در نور زمین گم شده
معدنی از زردها محو تصادم شده
رخت زره پوش ها شکل تهاجم شده
شاه طلاپوش ها لشکر زرّین زده
عشق بروی چمن زندگی آسان گرفت
بین همین سبزه ها قصهٔ انسان گرفت
بین ملک با بشر عاطفه رجحان گرفت
خاک برای همین مرتبهٔ جان گرفت
تخت خدا آب را جلوهٔ ارکان گرفت
قدرت او دیده را رنگ جهان بین زده
فصل بهار است و هان وقت دگرگون شدن
دل به تماشا زدن لیلی و مجنون شدن
مثل گل و سبزه ها همدل و همگون شدن
شکل قناری شدن بیخود و مفتون شدن
وقت بغل بازی و رنگی و گلگون شدن
ویس همین دور و بر بوسه به رامین زده
میوهٔ هر شاخه ای دعوت چیدن کند
ماه چمنزارها خواهش دیدن کند
گوش ترنم گزین میل شنیدن کند
غنچه به تن دادنش حجم رسیدن کند
چشم و دل عاشقان سِیر خریدن کند
سیمتنی رایگان چهره به ویترین زده
دانهٔ ارزن کجا حدّ شمارش کجا
قطرهٔ باران کجا چشم گزارش کجا
رویش گل ها کجا دست نوازش کجا
پوشش رنگی کجا دیدن فاحش کجا
سرعت تابش کجا منظر پایش کجا
کیست که در ذره ای لاف به تخمین زده
برههٔ عشق آمده بوسه یواش آمده
بر بدن صخره ها وقت خراش آمده
وقت فراوانی و ریخت و پاش آمده
وقت رسیدن بهم وقت فراش آمده
سرّ خدا بر زمین ساده به فاش آمده
معجزه بر درّه ها دامن پُر چین زده
بوتهٔ نعناع شده سبز و نشاط آفرین
عطر زند بوی او بر بدن حاضرین
فلفل سبز آمده با بغل آتشین
گوجه عمل آمده خاک نشین دلنشین
باز شده گوشه ای پیلهٔ ابریشمین
باغچه در کاخ خود تخت سلاطین زده
از دل کثرت ببین وحدت زیبای عشق
اینهمه یک گوشه از صحنهٔ اجرای عشق
سر زده از هر طرف گر چه تجلای عشق
هر طرفی اندکی از رخ پیدای عشق
از دل هر ذره ای میرسد آوای عشق
عشق به هر زاویه خیمهٔ سنگین زده
منظره در منظره پُرترهٔ روی یار
منطقه در منطقه وصل به گیسوی یار
چشم خماران همه نشئهٔ آهوی یار
عطر ریاحین شده عاشق گلبوی یار
از عدم آمد برون خلق ز نیروی یار
شعر من از اولش یار به تضمین زده
فرا رسیدن عید نوروز و آغاز فصل بهار بر همگی دوستان ادیبم مبارکباشه...
زیبا قلم زدید..