جَغول بَغول
اینقدر داغون ام که آخر میروم ،
ازاین خانه ی تنها ،
بسوی ناکجاها ،
بُقچه به بغل
که آوارگی بِهْ ،
به زندگی میانِ این سَقَر
که بیابانِ ساده بِهْ ،
از شهرِ دغل
که گناهی دربیابان نیست حکماً ، لااقل
میروم بیرون ازاین شلوغی ها و،
نعره ها و،
بداخلاقی ها ،
ز استرسِ این شهرِ دِپرِس و،
جنونِ مردمانش
که چهره ای به شهر داده ،
مثلِ ظرفی ، پُر از جغول بغول
حرصی که ،
هیچ اندازه ای نیست برآن
خرده فرمایشِ یکریزِ ساکنین اش
که اینرا بخر،
آنرا نخر
کاش حرصی داشته باشند برای آخرت ،
اما ندارند
اینرا بخر یعنی :
فقط این دنیای نقد را بخر
آنرا نخر یعنی :
دنیای نسیه را نخر
منهم که هیچ حالِ بحث کردن ندارم ،
میروم ، ازاین مقر
همین الآن ، به کنارِ خانه ی گُل رسیدم
آقا ببخشید ! همینجا پیاده میشوم ،
نگهدارید ! بله همین بغل
دگر بجای راهِ افقی ،
آنقدرعمودی بالامیروم ،
تا شاید روزی روزگاری ،
بیفتم درآغوشِ نورانیِ یارم
که هیچ چیز برایم بهتر از این نیست ،
آخر باید منهم آرامشی یابم
آنوقتی که دیگر،
فقط زجنسِ نورم
کاش هرچه نورشوم و،
محو شوم در نورِ پاک اش
آن نورِعزیز را ،
با عشقی که حدی نیست برآن
بگیرم در بغل
بهمن بیدقی 1401/4/26