سراسر شوق گشت تا بینهایت
خداوندا نصیبم کن یه عشقی ،
که درآخر نپوشد قامت ام لباسِ مشکی
تنها عشقی که از این نوع مخصوص میشناسم ،
همان عشقِ تو است ،
آنهم چه عشقی
که هرکه عشق تو را نیک دریافت
سراسر شوق گشت تا بینهایت
درمیانِ لحظه لحظه های عمرش ،
درمیانِ ریشه ریشه های هر بافت ،
همه گفتند به او، نیکو سرشکی
شفا بود و شفا بود ،
درهمه عشقت خدایا
تو بر درمانِ من بی شک و شُبهه ، بهترین پزشکی
این چه خوبست ، که یارِ کس نمیرد
که تا ابد بپوشد جامه های سبزِ شاد را
انگاری ، که برگی ست تازه ،
گُلی شود ، ملَوّن ،
واله گرداند زعطرش حتی باد را
تنوعی بگیرد رنگِ او همچون بنفشه
بنفشه های زرد و آبی و ،
سفید و، نارنجی زرشکی
همه آنها که یارشان خدا نیست ،
کمی اندیشه باید ،
نکند عمرِ ارزشمندشان را ،
به سرمنزلی زیبا نرسانند کشکی کشکی
صورتشان از کبودیِ خجالت ،
درمقابلِ او که تمامِ عمر را دیده ،
آنجایی که ز توبه، سیاهی کاملاً سفید گردد
گندمگون و تیره گون که نه ،
نکند چهره شان تا به ابد ،
به رنگِ چون جهنم زند سرخِ شعله وار و،
به رنگِ تَعزیَت ، جِزغاله و مشکی
بهمن بیدقی 1401/11/22
مناجاتی بسیار زیبا و آموزنده بود