رقصِ اموات
مدتی بود که تلخ بود ، کامِ فرهاد
مدتی بود که او فلسفه ها را ،
میریخت به هم و،
به هم لحیم میکرد و جوش میداد ،
مثلِ زرهی به هم میبافت
به خود میگفت :
ای خاطراتِ شیرین !
شاید ، ازبرای منِ عاشق ،
فقط غربت مهم است ، نه قرب ات
چه به هم ریخته بود ، این دگرگونیِ فرهاد
همه اوضاع و، حال و حیاتش شده بود حاد ،
نه فَرّی که شناورست درونِ نامِ فرهاد
رفتارش ، همه قات
اگر اینگونه پیش میرفت ،
شاید تا چند روزِ آتی ، میهمانِ قبرستان میشد
چند فاتحه ای و ... صلوات
باید کاری میکرد
کاری کارستان
باید جایی میرفت
بجای کوه ، به بُستان
نه میانِ دلهره ی ، آبادیِ خویش
قرین با بهشتی شیرین ،
که فقط شیرینیِ فلسفه ای خوب ،
برایش میشد ، بینِ این هیچستان، آرامستان
بیقراری ، عضوی شده بود به جانِ فرهاد
اگر اینگونه پیش میرفت ،
عمرِ شیرینش بدونِ شک ، میرفت بر باد
یکجا ماندن و تکرار،
به یقین دیوانگی بود
باید سِیری میکرد ، به آفاق و به انفس
باید سفرمیکرد ، به ماورای خویشتن
آنوقت یه جورایی ، میشد او شبیهِ سندباد
آنوقت ازاینهمه سرگشتگی و بیقراری ،
میرسید به روحی آباد
در کنارِ حوریِ جان
در بَرِ جویی همچون ، رُکن آباد
تابلوی دنیا پُر از تنوع است
عدل یعنی : هرقطعه پازل ،
درجای خودش قرارگرفتن
معنی اش نیست مساوات
دراین دنیا ، مشخص است یقیناً جای فرهاد
جای شیرین هم مشخص است یقیناً
شاید ، کنارِ خسرو
اگر کاری ، بر طبقِ اصولِ آن کتابِ حق * نباشد ،
نتیجه اش نیست ، بجز مکافات
پس نباید ، بی ثمر جَر کرد
پس نباید ، خود را جعل کرد
گاهی باید تختی بود ،
پهلوانِ خانی آباد
اگرچه جوان ،
ولی با کلی کرامات
فرهاد ،
قبل ازخواب ، توبه ای کرد
تا عمرِ شیرین ،
نفروشد به شیرین
بفروشد ، به خداوندِ شیرین
قبرستانِ تَوابین را خواب دید
چقدر شیرین شده بود ، زندگی هایی به توبه
مشخص بود ، شیرینی و شادی ،
درمیانه ی رقصِ اموات
*کتابِ آفرینش
بهمن بیدقی 1401/12/14
میلاد باسعادت قطب عالم امکان
امام زمان
منجی موعود
حضرت حجت ابن الحسن
عجل الله تعالی فرجه الشریف
بر همه شیعیان ومنتظران ایشان
مبارک باد