هرگز بیهوده مگو برای عبور یک خط
باید از کنار چشمهای تو گذشت
هرگز مگوزمان تغییر میکند
وقتی زنی دیگر تمام استعداد بودنت را میداند
عجیب و غریب، مشت نهفته بر سینه خودمیزنی
آیا برای غرور از دست رفته خود، شاهدی داری؟
هرگز چنین مکن که لایق دعا کردن نیستی
هرگز از لابه لای شتاب یک کشمکش بیرون میا
دوباره فریاد مزن ، آزارم میدهد
هرگزمگو مثل فرشته ، سزاور ستایشی
بعد از یک اهانت ، تمنا مکن
شبیه یک حرم ، دوباره مقدس شوی
باورم نمیشود رویایم دوباره برگردد
دوباره قادر شوم در حالت یک خیال،سخاوتمند شوم
آیا به این لحظه ها، خیره خواهی شد
از سر دلبستگی سراغ من میا
گاهی شبها ،ترس عذابم میدهد
از سر ترس همانجا در شب درد مکشم
وقتی روحم مثل یک دیوانه عاطل وباطل در قضاوت تو میماند
آیا به سخن گفتن یک بینوا خرسندی؟
آیا گریه یک بینوا را از سر ترس دیده ای؟
ماجرای وحشت من در یک اندیشه چگونه خواهد بود؟
هرگز مگو دوباره بنای دیدار داری
دیوار فرو ریخت تا بنایی در کار نباشد
آیا در تباه خود سراغ شرمساری رفته ای؟
در اندیشه من نگاه مکن
گاهی فریاد یک ناتوان شبیه یک زمزمه خواهد بود
به وسوسه ات اعتمادی نیست که میخواهی دوباره برگردی
گاهی یک ناتوان در اندیشه کس دیگر زمزمه خواهد کرد
زمزمه باخود بدون چشمهای تو تا آخر خط
با تقدیم احترام
محمدرضا آزادبخت
عاشقانه دلگیر زیبایی بود
نکاتی درش بود که بسیار لذتبخش بودند
مثل گاهی زمزمهها..
مثل دوباره بنای دیدار داری؟ دیوار (احساس) فروریخت.. تا بنایی در کار نباشد
حال دلتان خوب