تاج و تختم را بردار برو
دیگر نمیخواهم بر این اریکه بنشینم
زرو زیور شعرم را به تاراج ببر
نه شبیه یک راهزن که خفتگان شب را درخواب مشوش میکند
دو سطر از شعرم را پیش خود نگه دار
شبیه یک نارگیل درچند پوست خود همیشه میماند
آیابرای زرو زیور ربوده شده شعرم جایی پنهان داری؟
هرگز از سر ترس بر تصمیم خود پنهان مشو
بی سر وصدا جلوی خانه شعرم
مثل یک لب بسته در انگشت خود آه مکش
گهگاهی شلاق دستت بگیر
پیکر شعرم را تازیانه بزن
تاغیاب یک شاعر همیشه دردناک باشد
آیا کسی از تازیانه بر پیکر شعرم
چیزی شبیه فریاد را احساس خواهد کرد
شعرم را بربا سرتاپا
همه را درچشم اجبار یک تصمیم دنبال کن
هیچ واژه ای دوباره پیکرم شعرم را التیام نخواهد داد
آیا زخم شعرم را کسی میتواند درمان کند؟
شلاق را محکم تر بزن ،گاهی از روی عصبیت
مگذار هیچ واژه ای از جای خود بجنبد ،سربه فریاد زند
گاهی راوی فریاد شعر من ،شبیه یک احمق
دوباره فکر خود را ،جای شعر من بازگو خواهد کرد
آیا این شیوه بازگو کردن را دوست داری
لب از لب مگذار شعرم دوباره شعرم بر اریکه بنشیند
مگذار احساسم دوباره تعظیم کند از یک شگفت
دل نازک بر شعرم تازیانه مزن
بگذار مرده شود این شعر
وقتی کسی میخواهد شعرمرا درهم وبرهم مال خود کند
بگذار از شانه های پیکر شعرم خون بچکد
گاهی غریزه یک جلاد، خون شعرم را خیلی دوست دارد
ازتصمیم یک جلاد، چه اندازه شعرم را دستپاچه خواهد کرد؟
آیا شاعر شبیه شعرش آزرده خاطر خواهد شد؟
رنگ پریده بر قامت شعرم
دوباره بر اریکه منشین
دوباره بر اریکه.......
باتقدیم احترام
محمدرضا آزادبخت
جالب بود..👌 این یکی رو هم دوست داشتم
اشعارتان و نوع نگارشتان به گونهای است که اگر دوبارهخوانی کنیم، بهتر متوجه میشویم
به نظر من در کل خوب بود و قابل قبول
در پناه خدای مهربان باشید