به نام خدایی
که اگر می دانست جهانش جای خوبی ست بهشت را قبلش نمی آفرید و قبل از اینکه پای به این دنیا بگذاریم وعده ی مان نمیداد ...
من یک کلاف غم که خودم رفتم و سرم ماند
پا بر نداشتی که چنین دل نکنده رفتم
رفته به باد .. انار ترک خورده را نچیدند
دل خون و خواستم که ببینی ... به خنده رفتم
دنیای بی تو غربت یک گور دسته جمعی ست
یا شهر خسته ای ست که زیر گدازه خوابید
من را امید دیدن تو باز زنده کرده ...
افسوس ... حد آخر درماندگی ست امید ...
من قصه هم شوم به لبانت نمی رسم که
شب رفت و آنچه بر سرم آورد ادامه دارد
آخر چرا تمام نشد شرح بی تو بودن
هر لحظه ام حماسه ی صد شاهنامه دارد
از یاد یک جهان و خودم رفته ام پس از تو ...
دیگر کسی نماند ... تو تنها نرفته بودی ...
رفتی بی آنکه آمده باشی مگر جنون چیست
با اینکه من ندیدمت اما نرفته بودی
حس می کنم که گم شده ... اما چه ؟ خاطرم نیست
حسم به تو وسیع تر از دوست داشتن بود
مثل کسی که هم وطنی یافت در غریبی
یا عاشقی که بی خبر از دوست داشتن بود
خالی ست قاب زندگی ام بی حضورت از نقش
هر چند غیر درد و غم از زندگی ندیدم
هر چند ، هر چه رفت به من برنگشت دیگر
کافی ست اینکه خاک نماندم که می تپیدم
..............................................................
* تقدیر تا رسید به اسمت قلم شکست و ...
..............................................................
مطلع یکی از غزل های قبلی :
امشب از هر جا گذشتی بعد تو باران گرفته
فاتحی هستی که شهر خویش را ویران گرفته
چهار پاره زیبایی است
اما و اگر در مورد آدمی صدق میکند نه رب جلیل؟