به نام خداوند دادار هور
برآرندهی زنده از خاک گور
خداوند بهرام و هرمزد و ماه
فروزندهی زهره وقت پگاه
خداوند ضحّاک ناپاک دین
تکاور فریدون یل روی زین
خداوند گشتاسپ و زردهشت
همان کو به اهریمنان کرد پشت
سخن گفتن از رزم رستم بس است
که آواز او در سر هر کس است
کنون از وهومن سخن آوریم
ز دیو اکومن سخن آوریم
سخنگوی فردوسی پاک زاد
چگونه ز جمشید برگفت یاد
که در گاه جمشید سرما نبود
همیشه بهاران و پر آب رود
ز نوروز تا پنجهی پیش از آن
زمین پر ز سبزی و پیری نهان
همه مردمان نوجوانان چو شیر
اگر چند بودند صد سال و پیر
همیشه به برج حمل آفتاب
نشد ابر سیمای او را نقاب
چرا چون که تهمورث دیو بند
همه نرّه دیوان به زندان فگند
ز جمشید چون فرّهی ایزدی
جدا گشت، دیوانه شد از بدی
چو ضحّاک شد بر جهان کدخدای
پدیدار شد در جهان صد خدای
ز بابل، ز آشور و از روم و چین
بت و جنّ و دیو و شمن شد گزین
ز راه خداوند یکتا برون
شده مردم و دین هرمز زبون
همه بند بگسست ضحّاکِ دیو
ز آزاد دیوان برآمد غریو
نخستین، اَکومن رهانیده شد
بدیها به گیتی پراگنده شد
دگر بانگ و فریاد دیو دروغ
کز او شد دل مردمان بیفروغ
سپس دیو سرما بشد پر توان
دژم گشت و پرپر گل نوجوان
رها گشته از بند دیو سیاه
بزد تیرگیها به سیمای ماه
کز آن پس بشد ماه چون تیره قیر
چنان تا بترسید از میش شیر
به چرخش درآمد بروج فلک
بشد آب دریا سراسر نمک
به پایین کشیدند فرخنده مهر
دگر تا فریدون ندیدنش چهر
هوا پر خروش و پر از باد سرد
دژم شد گیاه و فقط بود گرد
چنین بود تا رفت سالی هزار
فریدون بشد بر جهان شهریار
به بابل چو آمد فریدون گرد
سروش خداوند پیغام برد
سوی بهمن امشاسپند دلیر
که رو با اکومن به پیکار گیر
همه مرغ و درّندگان هژبر
ز شیر و پلنگ و ز غرّنده ببر
همه سوی بهمن نهادند روی
چنان تا جهان شد پر از گفت و گوی
وهومن دگر ایزدان را بخواند
درنگی نکرد و به جایش نماند
سپاهی ز امشاسپندان برفت
سوی نرّه دیوان ابلیس، تفت
به نزدیک خاور چو آمد سپاه
بدیدند خورشید وقت پگاه
بغرّید شیر و بغرّید ببر
فرو ریخت آهن ز دیوینه گبر
بر آمد ز امشاسپندان غریو
رها گشت خورشید از دست دیو
چو آمد به بزغاله تابنده مهر
هلالی بیفتاد بر ماه چهر
سر ماه نو هرمز ماه دی
به می جشن یلدا بیفتاد پی
بتازید سرما و گل شد دژم
بشد سینهی مردمان پر ز غم
اکومن و بهمن برآویختند
ز نور و پلیدی درم ریختند
چهل روز بگذشت و چیره نشد
بدان دیگری بخت تیره نشد
فریدون چو چیره به ضحّاک شد
از آن پادشاهی جهان پاک شد
چنین گفت با موبدان آن زمان
که ضحّاک در بند باشد دمان
سروش خجسته ز یزدان پیام
بیاورد نزدم، گرفتم نیام
که ضحّاک بد کیش ناپاک را
به بند آورم تا کنم خاک را
سراسر ز آلودگی بینصیب
جهان را کنم بیفراز و نشیب
کنون از نیاکان خبر آورید
ز آتش و یزدان خبر آورید
یک از موبدان گفت کای شهریار
ز شاهی ضحّاک رفته هزار
نهان گشته آیین یزدان پاک
ز آب و ز آتش ز باد و ز خاک
مگر یاد دارم ز هوشنگ شاه
که آتش برافروخت در شامگاه
اگر شاه خواهد که برپا کند
به جشن سده شامْ فردا کند
بفرمود تا چوب و هیزم و خار
بیارند تا جشن آرد به کار
نوشتند نامه به هر سوی نیز
که آتش فروزند چون شاهْ تیز
نشسته به اورنگ شاه بزرگ
گرفتند آتش به کوه سترگ
به یک دست می بود و دیگر کباب
نکردند در شادمانی شتاب
همه شهرها آتش افروختند
هر آن چیز کز چوب اندوختند
بشد زنده آیین هوشنگ شاه
گرفتند از او رسم و آیین و راه
برافروخت آتش به آتشکده
چنین زنده شد دین و جشن سده
چو گرمای آتش بیامد به چنگ
وهومن توانا شد و کرد جنگ
بیامد وهومن به کردار شیر
بشد بخت دیو از خروشش چو قیر
برآهیخت گرزی ز فرّ سده
بزد بر سر و شاخ دیو دده
برآورد دیو و به بالای سر
گرفت و بزد بر زمین از کمر
بشد آهن از جوشنش روشنا
بشد شاخ و دمّ اکومن جدا
بر آن شد که ریزد زمین خون او
شود پاک گیتی ز افسون او
همانگه برآورد تیغ از نیام
بدرّد و سازد بر او تلخ کام
ز یزدان بیامد خجسته سروش
که در کشتن او هماکنون مکوش
که او پور ناپاک اهریمن است
سراپا پر از ریمن و دشمن است
اگر کشته گردد کنون، در جهان
پراگنده گردد بدی همزمان
بزن گرز بر پای الوند زود
که بهمن بریزد همانند رود
سر ماه نو هرمز ماه دی
ز آسودگی دست بردار و می
بزن گرز با فرّ جشن سده
چه از شهر باشد چه از دهکده
که هر سال هنگام مرداد ماه
برون آید از برف و آرد سپاه
بزد قهقهه دیو کای نامدار!
به رزمم دو بازوی خسته مدار!
که تا روز پایان به رزمم میا!
که زنده کنم دین ضحّاک را!
بزد نعره بهمن که خاموش باش!
ز گرز گران مست و مدهوش باش!
برآورد دیو و فگندش به کوه
به سان پلنگی که گیرد خروه
بزد گرز بر پای کوه و بریخت
بر او بهمن و یخ ز قلّه گریخت
بشد دفن در پای الوند دیو
نیامد از او بانگ و داد و غریو
وهومن بگفت ای خداوند پاک
تویی برتر از آتش و آب و خاک
سر ماه نو هرمز ماه دی
نگیرم به دستم نه جام و نه می
بجویم اکومن، به بندش کشم
جهان پاک گردد ز درد و ز غم
از این پس هر آن کس که جشن سده
به جا آورد باد با میکده!
چنین است هنگام فصل خزان
اکومن بکوشد که ماند نهان
چهل روز بهمن بجوید ورا
چهلّم نماند ز چنگش رها
شود دفن در پای الوند کوه
چو مرداد آید، شود با گروه
۱۴۰۱/۰۸/۱۶ - ۱۷:۴۵
قشنگ بود طولانی..
اینطور از این مثنوی برمیآید که به شاهنامه تسلطی خاص دارید..
موفق باشید..