شعر علم زندگانی
تعداد ابیات: 25 تا
قالب شعر: مثنوی
شاعر: پارسا افسری- 14 ساله- تهران
1- پسرکی می گرفت دست دیگری در دست
که این بنده می دانست دست خدایی هست
2- پسر از کسی نمی خواست جواب اعمال
چو می دانست خدا می دهد پاداش و مال
3- نه لازم داشت تشکر نه مالی
زیرا خدایی هست برای دست آویزی
4- پسرک غمگین نشد ز بدی دیگری در حقّش
چو این دنیا بازی هست و انسان بازیگرش
5- این دنیا نقطه ایست و ما پرگار
هرجوری بچرخیم می بیند کردگار
6- دنیای اکنون جای گذشت است و گذر
پس بخاطر بدی ها خودت را مده در خطر
7- با همه کن خوبی و زیبایی مانند پسرک
تا نشوی در روی خدا خوار و کوچک
8- به دل نگیر حرف مردم و عمل شان
چو این هست رسم روزگارمان
9- رسم روزگار گاهی سبک گاهی سنگین
مهم این هست که انسان باشد شیرین
10- آدم سه حرف هست و خوار و کوتاه
ولی آدم بودن عظیم هست و شاه
11- هر آدمی که کند خوبی
پیامبریست به شکل آدمی
12- پسرک شعر ما بود شاعر
در کارش بس بود ماهر
13- پسرک می دانست در پیش خدا
حساب هر کس هست جدا
14- علاقه داشت به شعر های رخشنده
چو شعر های رخشنده بود درخشنده
15- عقیده ی این نوجوان پسر
بود همین بیت دفتر
16- « نیست بازی کار حق، خود را مباز
آنچه بردیم از تو، باز آریم باز»
17- آن بچه روزگارش بود سخت
اما خدا می کرد او را خوشبخت
18- او همیشه بود خوشحال و شاد
بخاطر خوبی و زیبایی هایی که داد
19- پسر نوجوان زرنگ و باهوش
کمک کردن را می گرفت در دوش
20- پسرک در بازی سرنوشت
اعمال خودش را نوشت
21- پسر همیشه داشت یک عقیده
که آن عقیده در دنیا بود پدیده
22- عقیده این بود گر خوبی منتقل شود مثل زنجیر
دگر جهنمی نگیرد ما را بدبخت و فراگیر
23- خوبی دهد خوبی بدی دهد بدی جواب
پس از بدی دیگران هدر نده ثواب
24- حساب هر کس را می رسد خداوند دادگر
کار ما نیست و ما هستیم تماشاگر
25- آنچه خواندید داستان و افسانه نیست
بلکه زندگی شخصیتی به نام افسریست
درود بر شما آقای خوب
خوش آمدید به شعر ناب