عاقل کجا دهد جان بر دلبر خیالی
یا بذر گل بکارد در بافت های قالی
شاید گیاه روید اندر نسوج این دار
بی مهر آن سیاوش این بزم گشته خالی
ای کاش گردنم را با زهر تیغ شویند
نی طبل غم بکوبند اطراف این حوالی
هر دم رسد ز محبوب یک داستان تازه
باید که تن سپارم بر کیش بی خیالی
از فوج فوج این شهر آشوب گشته قلبم
بر بستر خیابان کی خفته اند اهالی؟
فرتوت و زار گشته کشور گشای قلبم
گفتند آن طبیبان خورشید در زوالی
سر بر لوای مادر بنهاده آخرین دم
بر پیکرم بخوانید امشب نماز عالی
اقلیم عشق دارد یکصد هزار عاشق
بیست و چهار مکتب چون چشمه زلالی
هفتاد یار مه رو چون اختران بتابند
پنهان غرض برد دل بر دختر شمالی
آوازه ی نفیرم پیچیده در نوائی
نای سخن نباشد چونان زبان لالی
آغوش می گشاید معشوق بی بدیلی
هفت بوسه نذر این راه دارد عجیب حالی
قربانی نفس ها فریاد شوق سر داد
برگرد سوی خانه, ای کودکی که کالی!
آرام جان نباشد این خاک سرخ گویا
طوفان به پا نمایند ریزه خوران والی
باران بخل بارید از آسمان مجنون
آنقدر خون بگرید تا رفع خشکسالی
کنج قفس لمیدن از بهر دانه ای خرد
بهتر از آن پریدن تا بشکنند بالی
باری سیاه گردید این روزگار منحوس
تیشه بزد به ریشه بر ساقه ی نهالی
«افرا» شهید گردی در جنگ شعر بازی!
صد چاک کن غزل را با واژه ی مثالی
آید بهار روزی در بطن این زمستان
موعود و هم مسیحا میلادی و جلالی
...................................
پ. ن
سهم ما از این آب و خاک چه بود....؟
وقتی مختار بر قفس پوسیده ی عاریه ای هم نیستیم
ما را چه به جماعت....؟
حال آنکه در خلوت خود
نان اسارت می پزیم.....
و زندان منحوس ما را مسیر سبز نمی باشد
بلکه دنیایی سرشار از تیرگی و تاریکی
نه خورشیدی شراره می تابد
و نه ماهی لبخند....!
فقط پنجره هایی که دیوارهای بلند را
احاطه نموده اند....!
تنهائی.....!
آخرین گزینه ی توفیقی
تحفه ای که ترحم های نابجا
به ارمغان آورد.....!
این بود سرنوشتی که خود
آگاهانه رقم زدیم......!
.................................
افروز ابراهیمی _ افرا
ساعت یک بامداد چهارشنبه
آبادان
30 / 9 / 1401