ابر آرام خزید
غم به تعقیبش بود.
پرده بر نقرهی پهناورِ مهتاب کشید،
لکهی خاطرهای خواب ز چشمم بربود
آسمان بود,سیه بود ولی ماه نبود...
ناگهان رعدی زد
همه عالم غرید
آسمان, بیمهتاب...
چشم من دور از خواب.
آسمان بر سر خاک
سرد و تاریک چنان میبارید؛
که نبود هیچ یکی نقطهی بیآب دگر.
همه, اینجا شد خیس... همه, آنجا شد تر.
بغضِ خوش کرده مکان
در پسِ پستوی گلو خورد ترک
سرنوشت سیهام راهیِ آغوش دَرَک
بارش آب از چشم,
نهرِ خوناب جگر...
همه, اینجا شد خیس... همه, آنجا شد تر.
حسرتی کهنه دلم را آزرد؛
حفرهای تا به نهایت تاریک,
قلبی آکنده ز اندوه مرا سخت فشرد.
چشم من گشت چنان تیره و تار,
سایهی مرگ چنین چیره به تن...
این همه غم یک سو, و در آن سویش من!
لکهی خاطرهای ذهن مرا سمت تو برد...
قلب من مُرد, ولی عشق نمرد...!
هر شبانگاه, مجال بازی خاطره هاست
گرچه مهتابم نیست,
یادش اما با ماست!
و من هرصبح همانگاه
که تاریکیِ طاقتکش شب را برسانم به سپیدیِ نهچندان دلِمنخواهِ سحر,
بعد پیمودنِ یک درهی ویرانگر و تاریک دگر,
به خودم خواهم گفت:
آه ای بغض ترک خوردهی من!
آه ای قلب چروکیده و افسردهی من!
آسمان بود, ولی ماه نبود...
مقصد راهِ سفر کردهی ما جز به ته چاه نبود
اری ای قلب سراسر شده از زخم رفو
عشق هم بود, ولی سهم تو جز آه نبود
خوش آهنگ و زیبا بود