شنبه ۱۰ آذر
|
آخرین اشعار ناب علیرضا محمودی
|
حاکم و سارق
پادشاهی بود در اعماق دور
سلطنت می کرد ایامی به زور
داشت در هر کوچه ای یک پاسبان
بر در هر خانه یک مامور جان
هر که می نالید از اوضاع شهر
یا که شاکی می شد از دنیا و دهر
چند روزی بود در زندان تنگ
تا شود طاهر تن و جانش ز ننگ
سارقی افتاد در بند مَلَک
می زدند هر روز او را با فلک
روزی حاکم وارد هر بند شد
هم سخن با مردم دربند شد
گفت سارق : من نبودم این چنین
گر تو عادل بودی و هم آبتین
پاسبان، داروغه و قاضی همه
خون مردم می مکند بی واهمه
اهل دربار از وزیر و جارچی
رشوه گیرد از نداف و چایچی
محتسب گر مست گیرد بی درنگ
رشوه ای گیرد رها سازد ز چنگ
هر که دستش می رسد چیزی بَرَد
گه ز دیوار و گه از در می برد
گر تو این دانی شریکی در فساد
گر نمی دانی وجودت مرده باد
گفت حاکم : زانچه گویی واقفم
بر فساد و رشوه گیران کاشفم
لیک هر یک رشوه را نامی نهند
رانتشان را شکل قانونی دهند
گر تو خواهی دزد گیری در دیار
جملگی مجرم بُوَد بی اختیار
گر که دزدی می کنی راهش بدان
هدیه و دستمزد و شیرینی بخوان
گر که حق دیگران خوردی علیم
پس شوی محشور با گبر و لئیم
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
بسیار زیبا و مبین مشکلات جامعه بود