قلم زبانِ روحم است
وبسیارآگاهانه مرابلدمیباشد
به درونم رخنه کردو واژه هارامحک زد
فریادی شدبرایِ درونم
رفته رفته اُنسِ باقلم رویدادهارارقم زد بربسترِدفتر
از
واژه ها زادوولد شدحقیقت هایِ خفته درآغوشِ قلم
سیلی به صورتم زد وازدلِ رویاها
بیرون کشاندروحِ بیمارم را
مراباکتاب هاآشناکرد
(باواژه هایِ گرانی همچون عشق
آشتی داد روحِ سردوبیمارم را!!!!)
رقصاندفکررادرمیانِ
داستانِ تلخ مرگِ یک مادر
درآغوشِ تختِ بیمارستان
داستانِ مردی شبیه به کدخدایِ روستایمان
همانکه نیمه شب نمازمیخوانددرآغوشِ هوس ها
داستانهاورق خوردند
وخود نیزنقابی شدندبنامِ دروغ
کفش هایِ آهنین پایم کردند وعینکی ذره بینی برچشمانم
گوش هایم را کر کردند وچشمانم رابینا....
صداهاخفه اماتصاویربینا
باروحم اُنسی عجیب داشتند
و
بسیاربرایم قابلِ درک بودند
حقیقتِ بیدارِ
کودکان خفته درآغوشِ خیابان ها
و
مردمانی که لگدمیزدندبرلُختیه ظرفِ احتیاجشان
نقش ونگارهایِ گران و توخالی
آذین بسته بودچهره هاشان را
آنها به دوش میکشیدندنادانی را
آتشی برزبان وتازیانه به اندامشان
میرقصاند گناهِ غیبت خودرابربخت واقبالشان
سرگردان به دنبالِ شفایِ حال خویشتن
شکارِ فرشته گانِ عذاب میشدند
و به
چاهِ آتش
دوخته میشد خطاهاشان
صُلح را ملکوت فریادسَرمیداد
درفلوتی بنامِ دنیا
آتش هاخموش شد درجهنم
بهشت رویِ زمین پابرجاست
آنهاکه مُردنددرختی شدند
سایه سارشان برایِ دشمنانشان
دریاموجی شدگران جداکردصخره را
ازسرِراه
آمدوسیراب کردکویررا
ودوباره بهشت شدبرزمینِ خالی از انسانها
اینجابودکه دنیاته کشید
مسیرش رابه مرداب ودریاکشید
نبودانسانی تافریادسردهد
چنگی به دل زمین زندوکفری به آسمانها بَرد
خدای مرخصی رفته است
به گُمانم ساعتی به عیادتِ زمینش رفته است....
اینجابهشت است
حال واحوالت چطوراست
خوش ساخت بود
عاشقانه ای درد مند
پایدار باشید.