ای دل که دردت بوده بس ، گفتم که درمان میرسد
در ظلمتِ هجران و غم ، نوشابِ جانان میرسد
خواندم برایت قصّه ها ، از صبر و امّیدِ وصال
باقی نمانَد غصّه ها ، حرمان به پایان میرسد
آن مرغِ تقدیرم شود ، یارِ همایِ بختِ من
آنگه بتن جانی رسد ، تا مونسِ جان میرسد
با این بهارِ جانفزا ، بخشوده جان را بر جهان
پایانِ آوازِ زَغن ، چون مرغِ خوشخوان میرسد
بلبل که از دوریِ گل ، محزون شد اندر بسترش
اکنون به یکبارِ دگر ، مستان به بستان میرسد
گر از حقیقت شد دلی ، با دل یکی و متّصل
زین وصل در دوری به دل ، قربت کماکان میرسد
بر یوسفِ مصری خوشا ، یعقوبِ پیر اندر فراق
در راهِ وصلش دل جوان ، شادان ز کنعان میرسد
شکرا که دیشب هاتفم ، داده مرا شیرین خبر
ایّامِ تلخ آید به سر ، یارت خرامان میرسد
دیگر چه گویی دل ز غم ، دستِ فنا شد خِیلِ غم
چون سهل داری مشکلی ، پایانش آسان میرسد
بر زاهدی پوشیده کی ، از مَقدَمِ یاری چنین
بر عمرِ گویی چون خزان ، خرّم بهاران میرسد