شعرم از قند لبانِ تو حکایت دارد
مگر این قصه ی عشق تو نهایت دارد ؟
با وجود تو قیامت نبود واقعه ای
بر جهانی رقمت حق ولایت دارد
بشکفد همچو گُل از غنچه ی ذوقم شعری
خاطرت تا که به من لطف و عنایت دارد
بین خوبانِ دو دنیا صنمی همچو تونیست
سوره ی عشق به تصدیق من آیت دارد
تا که اندیشه ی من غرقه ی رؤیای تو شد
بی شک از جانبت امید حمایت دارد
دیده رابرقِ نگاهت نه فقط حیران داشت
در تمام بدن این برق سرایت دارد
هر که در چاه زنخدان تو بی شک افتاد
گر سرش را شکند طعنه رضایت دارد
گرچه سوز ِ دل ِ من جمله ی آفاق گرفت
حضرت عشق عزیز است و رعایت دارد
می توان رفت به عرش از سرِ انگشتانت
مصحف این نکته به دلداده روایت دارد
زلف مشکین تو پل گشته به روز عرصات
بندِ آن هر که درافتاده درایت دارد
گر زند مدعی ات لاف تولاّ کذب است
حضرتت بنده ی بی سر به کفایت دارد
با همه رأفت خود بر دل زارم بنگر
چشمه ی خضر کنایت ز صفایت دارد
چه شود تا که جلیلی بشود چاکر تو ؟
سر پُر شور و دلی تفته به غایت دارد
زیبا بود 🌺🌺🌺
جسارتا
مگر افسانهی عشق تو نهایت دارد
را محکی بزنید شاید مقبول افتد، اینگونه ضمیر اشارهی " این" که به نوعی مصداق حشو است نیز حذف میشود🙏