ای رایحهٔ تو خوب و مطبوع
صوت تو شنیدنی و مسموع
در دفتر شعر شاعران نیست
موضوع غزل بجز تو موضوع
فرمان تو نافذ است و منفوذ
گر نصب کنی و یا که مخلوع
سیمای تو صنعتی الهی ست
آرایش توست غیر مصنوع
هرگز نرود به جمع دیگر
آن دل که به مهر توست مجموع
ای مطلق ناز و جلوهٔ ناز
هر چند که دیدن تو ممنوع
از عشق تو دست بر ندارم
جز عشق تواَم به سر ندارم
هرگز نشوم ز عشقت اشباع
جز داشتنت نگردم اقناع
خواهم ز میان هر تنوع
من نوع تو در میان انواع
مسحور لطافت تو گل ها
از عطر تو مست باغ نعناع
ترجیح غزل سرودن تو
مضمون تو لای بیت و مصراع
ایکاش که شاه سرزمینت
میداد به من وجودت اقطاع
گر نقشهٔ قتل من کنی طرح
بر ضدّ من ار کنی تو اجماع
از عشق تو دست بر ندارم
جز عشق تواَم به سر ندارم
جز روی تو در تصورم نیست
جز منظره ات به منظرم نیست
اسلوب نگارشم توئی تو
جز مدح تو در تبحرم نیست
آزرده بخواهیَم تو هر چند
از خاطر تو تکدرم نیست
اندیشهٔ تو همیشه با من
جز فکر تو در تفکرم نیست
جز عشق تو عشق دیگرم نیست
با وحدت تو تکثُّرَم نیست
پیچیده ای وُ اگر چه منرا
پیچیدگی و تطوُّرَم نیست
از عشق تو دست بر ندارم
جز عشق تواَم به سر ندارم
می خواهمت ای عزیز بی حد
گر چه بخورم ز دست تو حد
تردید نمیکنم به عشقت
منرا بکنند گر مردّد
سر با تو اگر چه کردم عمری
خواهم که به سر کنم مجدد
مقصود تمام عاشقان تو
جمعیت عشق را تو مقصد
یک بوسه نمیدهی وُ منرا
خواهم ز تو بوسهٔ معدّد
برتر تو ز آنچه در عقولی
عقلم به تو گر نمی کشد قد
از عشق تو دست بر ندارم
جز عشق تواَم به سر ندارم
ای یاد تواَم همیشه با من
آغوش تو سرپناه و مأمن
سطر همه عاشقانه هائی
عشق است به نام تو مُزیَّن
هم حُسن و فضائل تو اَکمل
هم سیرت و خلق و خویت اَحسن
در عصر تو زندگانیَم باد
باشد اگرم چه عصر آهن
پنهانی وُ مخفی ای تو اما
آثار تو واضح و مُبَرهَن
حرف تو به من فراق و منهم
حرفم به تو محکم است و مُتقَن
از عشق تو دست بر ندارم
جز عشق تواَم به سر ندارم
طرح تو پسند کار طراح
شکل تو سلیقه های جراح
سرخی لبان و گونه هایت
یادآور قتل عام سفاح
دروازهٔ بی نفوذ چشمت
چون قلعهٔ سربلند صباح
اسکانِ کنار چشم نازت
مطلوب مسافر است و سیاح
چشمان تو صلحبان عشق است
با ما نرسیده وقت اصلاح؟
با میخ اگر به سر بکوبیم
بر سینهٔ سنگ همچو الواح
از عشق تو دست برندارم
جز عشق تواَم به سر ندارم
زیباست اگر به وقت ییلاق
در جنگل گیسوانت اتراق
دل میبری آنزمان که گیسوت
میبندی و میکُنی تو سنجاق
هر جا که مثال دلربائی ست
زیبندهٔ نام توست اطلاق
مانند ستاره میدرخشی
در ظلمت شب سفید و برّاق
محجوب نگاه سر بزیرت
برتر ز هزار درس اخلاق
مخروبه اگر کنی تو منرا
در زیر شکنجه های شلاق
از عشق تو دست بر ندارم
جز عشق تواَم به سر ندارم
درد است و غمی مرا که این غم
مرهم نشود به جز تو مرهم
اندوه تو می رود ز پیشم
چون روی تو میکنم مجسّم
بین همه نازهای عالم
این را که تو بهتری مسلّم
با من تو اگر علاقه ات نیست
از من نشده علاقه ات کم
اجزای زمین و آسمان ها
دلباختهٔ تواَند و منهم
تصمیم تو گر چه دوری از من
باشی تو به آن اگر مُصمَّم
از عشق تو دست بر ندارم
جز عشق تواَم به سر ندارم
منرا چه به رفتنِ به بُستان
مانند تو نیست در گلستان
حوری صفتی پری چه هستی
مانند تو من ندیدم انسان
در شرح شگفتی وجودت
درمانده شده ست علم ابدان
رفتم همه با پرستش تو
اندوخته بودم هر چه ایمان
دستم تو وُ دست دیگرم تو
اینگونه خوش است رقص میدان
جز درد فراق هر چه درد است
با یاد تو می شود که درمان
کتمان بکنی تو عشق منرا
با اینهمه کرده ام من عنوان
از عشق تو دست بر ندارم
جز عشق تواَم به سر ندارم
اثبات تو واضح و نه مجهول
کاری چه به علت است و معلول
ای فلسفه ات دلالت عشق
خواهم تو به این دلیل و مدلول
عشق به تو جاهلیتی نیست
عقلانیت است و عشق معقول
در بین نگاه هایت ایکاش
بر من شود یک نگاه مشمول
قحطی به جهان و از لبانت
برداشت شود هزار محصول
هر لحظه برانیَم ز خویشت
با اینهمه من چو طبق معمول
از عشق تو دست برندارم
جز عشق تواَم به سر ندارم
بیشک نوشتن چنین اشعار بلندی هم ذوق طلب میکند و هم همت و هم استعداد
زیبا بود و چنان که فرمودید ادامه نیز خواهد داشت.
👏👏🌺🌺
چند نکته کوچک عرض کنم
مصرع " بر من شود یک نگاه مشمول" نیاز به ترمیم وزن دارد چون " دال" در خوانش ساقط شده
بر من شَوَ یک نگاه مشمول
صباح در قافیه مصرع شما باید " صبّاح" خوانده شود که وزن برقرار باشد. نمیدانم صباح با تشدید معنی دیگری دارد یا خیر، اگر صباح را به معنی صبحدم یا روز بکار برده باشید و صبّاح معنی ای غیر این داشته باشد خطاست ولی اگر در فرهنگ لغت کلمه ای بنام "صبّاح" وجود نداشته باشد مانعی ندارد
نکته دیگر صرفا جهت اطلاع است
" من را" در شعر جایز نیست صرفا بدلیل خوشخوان نبودن و هیچ دلیل دیگری ندارد. بنده خودم هم در برخی شعرهایم " من را" استفاده کرده ام. قدما راحت بودند چون خودشان را جمع میبستند و خود را " ما را" خطاب میکردند و آنجا که وزن اجازه میداد " مرا"
منتها به گمانم دورهی " مارا" خطاب کردن یک نفر گذشته است و شعر باید " من را" را نیز از شاعر بپذیرد. منتها تصمیم با شماست و اینهارا جهت اطلاع عرض کردم
موفق باشید 🌺🙏