دایی جان ناپلئون (طنز)
شهری بود که درآن ،
فقط زنان و کودکان ،
میگریستند ، اثری نبود درآن ،
ز گریه های مردانه
کم اتفاق می افتاد زنان درآن شهر بمیرند
به قبرستان شهر میگفتند :
قبرستان مردانه
وقتی مصیبتی میرسید و،
مردی میخواست گریه کند میگفتند :
مرد که گریه نمیکند
خجالت درآن شهر مثل انگور بود
مردها افسوس و غم و درد را ،
میخوردند ، دانه به دانه
در گلوی مردان شهر ، غمباد بود
گواتر، بیماریِ اصلیِ مردان شهر بود
مشابهِ گریه را داروخانه ها ،
قرص اش را می فروختند
مردها درمیانه ی شلوغیِ داروخانه ها ،
از سر و کولِ هم بالا میرفتند و میگفتند :
به من هم بده چند دانه
میگفتند این گریه نکردنِ کوفتی
حتی بدتر از دردِ دندانه
در دلشان میگفتند :
ازهمین گریه کردنهاست که زنانمان شادند و،
لبهایشان خندانه
بعد هم میگویند : چرا سهمِ مردها بیشترست
آخر سهم شما موچین است و، سهمِ ما پتک و سندانه
( خانمها بهشان برنخورَد ومرا به صلابه نکِشند
جمله ای با شعر جور شد و منهم آوردم ،
که ظاهراً نباید می آوردم
آخرِ شعرم ، جبران میکنم انشاءالله
خدا کند هیچگاه به مرزِ گریه هم نرسد ،
این لبانی که خندانه )
آری میگفتم !
مردها میگفتند :
اگر روح جامعه میگذاشت گریه کنیم ،
دلمان کمی آرام میشد ، نرم میشد
برای همین است که اینهمه خشونت ،
درون زندانه
میگفتند انگارشیرینی را ،
درهندوانه ی ابوجهل میجوئیم
ببین ابلهانه کجاها را میجوئیم
شیرینی جلوی چشمِ ماست ،
درون قندانه
اینها را به مردم شهرشان میگفتند ،
آنهم گِله مندانه
مردی سنت شکنی کرد و گریست
غمبادش خوب شد
دکتر تا عکسِ رادیولوژی اش را دید گفت :
اِ ، گواتره کجا رفت ؟
مَرده گفت شوهرش دادم ،
الآن هم کنارِ آینه شمعدانه
با این رَویه اگر پیش میرفت ،
سنِ مَرده میشد به سنِ ماموت
بعد فهمیدند انگلیسی ها شایعه کرده بودند ،
که مَردها نباید بگریند
یکی سرزده به خانه ی یکی شان رفت ،
دید زار زار دارد میگرید ،
یادِ دایی جان ناپلئون افتاد که میگفت :
کار کارِ انگلیسیهاست
به تابلوی شهر اعلامیه چسباندند
که گریه آرام بخشِ دلهای داغدارست
هیچوقت از گریه کردن نترسید
جلوگیری نکردن از گریه کردن ،
وظیفه ی همه ی شهروندانه
رئیسِ شهر،
مصاحبه ی تلویزیونی داشت
جلوی دوربین زاز زار گریه میکرد
گفتند مادرتان که ،
سی سال پیش به رحمتِ خدا رفته
گفت در زمانِ اختناق بود و،
من هم گرم بودم
گفتند دیگر دراینهمه آزادی ،
میتوانید آنقدر گریه کنید تا جانتان درآید ،
ولی مگه یادتان رفته ؟
که بهشت زیر پای مادرانه
ایشان هم به یقین ،
الآن پرسه زن درمیان گلستانه
بهمن بیدقی 1401/5/21
بسیار زیبا و حکیمانه بود
دستمریزاد