نمیدانستم روباهی
دیگر این حماقتم چه بود ، که تا دیدم تو را ،
به ذهن ات رخنه کردم ؟
نمیدانستم روباهی ، دو رنگی
خودم را ابلهانه ، دچارِ فتنه کردم
مریض بودم انگار
ز مجنونی ، خودم را ، دچارِ لطمه کردم
مثلِ بچه ی آدم ، مشغول به ،
زندگیِ آرامم بودم
من تو را به عرصه ی اینجا کشاندم
با یک رأیِ مزخرف
تو زندانبانِ من گشتی و خود را ،
به جُورِ تو دچارِ دخمه کردم
چون به دخمه حوصله م سررفت
هِی فیلم دیدم ، هِی تخمه شکستم
یه روزی روزگاری فکر کردم ،
خیلی مهم ام ، اما خطا بود
بعد ازآنهمه خطا ،
اسمم را عوض کردم و آنرا ، پخمه کردم
همه ی رشته ها را پنبه کردم
همه اینها را تنها من نکردم
فوج فوج آدم بود آنروز درخیابان
چه مجنون بودم خود را درنگاه ها ،
قوی هیکل و شیرین ، همچون انبه کردم
آری من ترسی ندارم ز گفتنِ حقیقت
ازخطاهایم ، به جرات میسرایم
غلط کردم
شِکر خوردم و حال ، دبّه کردم
هدف این بود مگر؟
با هدف ، وسیله توجیه نمیشود یقین دان
چرا اینگونه ، سرنوشتِ خود را ،
دچارِ اینهمه ، آدمِ بی جنبه کردم ؟
بهمن بیدقی 1401/4/27
روایتی جالب بود .