زندانیِ انفرادی
نمیدونم چند روزه که در زندانم
شمارش از دستم دررفته
دراین مدت ، استرس
کلی با اعصابم وررفته
اگر تجربه داشتم ،
همچون زندانیانِ مجرب
رسمِ خوبِ چوب خط بود و،
چهارتا دیوارم
دیوارهایی که طولشان ،
نه زیاد میشود و نه کم
اینجا پُر ازظلم است وبرای این کبوترِچاهی ،
نیتشان اینست که بِبُرَند زبان و نوک ام
خدای من ! اینجا بدونِ کاغذ و قلم ،
چقدر حوصله م سررفته
از راهروی طولانی که می اوردنم اینجا
روی دیواری ، زندانیان نوشته بودند :
تا فردا اینست ، باید تحمل کرد
اما منظورشان کدام فرداست ؟
فردا ؟ پس فردا ؟ یک ماه دیگر؟
یک سال دیگر؟ چندسال دیگر؟
دارم دیوانه میشوم ، کدام فردا ؟
نمیدونم چند روزه که در زندانم
شمارش از دستم دررفته
دیگرحتی یادم نیست ،
خورشید مکعب بود یا هِرم یا کُروی
راستی ، این آدم نمای امروزی !
با اینهمه ظلمش ، دارد به کجا میرود ؟
دراین انفرادی ، مخ ام تارعنکبوت بسته
خیلی چیزها از یاد و خاطره م رفته
داد کشیدم :
ای ستمکاران !
پس قدم زدن چه میشود ؟
زیرِ نورِ خورشید
قانونِ ژنِو ؟
به خود گفتم :
کاش لااقل ویتامین دی سه ، پنجاه هزار داشتم ،
در نبودِ نورِ خورشید
زندانبانی به زندانبانِ دیگر گفت :
یارو چقدر صداش گوشخراشه
حسابی ، روی مخ ام رفته
صدای فرمانده از راهرو آمد
داشت به سلول ها سرکشی میکرد
همو که حتی نسبت به اوامرِ خدا ،
سرکشی میکرد
به سلولم که آمد ،
به احترامش بلند شدم و گفتم :
سلام فرمانده !
مرا به چیزی نگرفت
بجای اینکه ، او خجالت بکشد ازظلمش ،
من از برخوردِ زشتش، خجالت کشیدم
سلامم که شهید شد ،
حرف حقم را که نشنید
نگاه بر زمین دوختم
ثانیه ای بعد که صدای دربِ سلول آمد
سربرآوردم ،
دیدم او بهمراهِ غرورِ لعنتیش ،
از این سلولِ لعنتی رفته
بهمن بیدقی 1401/4/8
بسیار زیبا و شورانگیز بود
موثر و پر معنی
دستمریزاد