آرامشِ روحی ناآرام
هَندزفری درگوش بود و،
پخشِ آهنگ
صدای دلنشینِ تار و تنبور
نوای دلنشین ساز و چشمه سار و سنتور
دشتی دلنواز و دلباز ،
تن اش بود غرقه در نور
تمامِ جزئیاتش ،
درسیطره ای از تابش نور
نور بود و، بازهم نور
نورپردازی اش درحدِ تخصص
عبور ابرها و،
رژه درمقابلِ دیدگانِ آن سردارِ خورشید
دشت را تبدیل میکرد ،
گاه به کم نور،
گاه پُر نور
سایه ها رقصان بودند
آوازِ پرندگانِ شادی
یکریزِ عبورِ صفِ پُرکاری از مور،
حالِ خوشِ آرامشی میداد که انگار،
شده بودند همه ،
بهرِآرامشِ روحی ناآرام ،
مأمور
رنگها پُر بودند در گُلهای وحشی
از ریز و درشت و رویِشان ،
امیدِ عسل
چونکه می چرخیدند دُوروبرشان ،
یکعالم زنبور
نور محترم است خیلی برایم
گاهی دستِ نور را ، از روی ادب ، میبوسم
نورِ روز، غنیمت است خیلی برایم
برای این ، فراموشکارِ بی چراغ قوه
بهرِ این آدمِ شب کور
دیدنِ طبیعتی که ،
پُرشده ست از مِهر
دیدنِ طبیعتی که ،
پُرشده ست از صبر
آرام میکند روحِ بیقرار را
فیلمهایی و عکسهایی ،
ظاهرشده در،
تاریکخانه ی مغز،
ز لطافتِ طبیعتِ صبور
گذرِعمری که حس نمیشود هیچ ، درآن ردِ گذار
نه به اندازه ی رود و آن عبور
غلتِ خاطراتِ مغز بود و،
مرور
رئال بود و نور و نور
رؤیا بود و نور و نور
شرحِ حالم بود دریک کلمه ،
واژه ی " حلول "
من به عشق حلول کردم
طبیعت بود و من بودم و،
بهترینِ عالَم
" خدا "
اوهم مانند همیشه پُر از نور
بهمن بیدقی 1401/3/27
زیبا و شورانگیز بود