ازقافله جا ماندیم
زندگی مان را بنا کرده ایم ،
براساس یه مشت ،
سیم و چرخ دنده
یه مُشت سیم
که حتی ازاتصالی و آتش سوزی اش ،
نداریم بیم
یه مُشت چرخ دنده
که مثل عروسکِ کوکی ،
کارش را میکند بی احساس
که حتی ،
خبر نداریم ازاحساس
احساس های زیبای ،
گریه و خنده
ساعتهای عقربه ای را میمانیم
که هیچ حالیِشان نمیشود ،
فرقِ 6عصر و،
6 صبح
مثلِ آدمهای ولنگاری هستیم ،
که نمی داند ،
معنای گناه و،
رسوایی و قُبح
دچارِ روزمره گی ای شده ایم ،
که ما را میبرَد بسوی فنا
مدرنیته ای که دیگر نمی فهمد چیست ،
خاصیتِ حنا
حتی دیگرنمیداند که چه چیزهایی ،
میدهند به زندگی ها و به زندگی اش ، غنا
ما دچارِ خدازدگی و خودزدگی شده ایم
چونکه از مسیر دورماندیم
این ازهمان وقتی شروع شد که خود را
بی نیاز ازخدا خواندیم
ازهمان لحظه که این فکرِ لعنتی آمد ،
افسوس که از قافله ی عشق الهی ،
به کلی جاماندیم
یه عمره که از کائنات عقب ماندیم
ما نشانه ای ز تشویش ایم
ما ویلان و دربدر،
درکوچه خیابان های ،
رگ های ،
قلب و مغزِ خویش ایم
عشق ؟
کدام عشق ؟
ما فقط دچارِ احساساتی ریش ایم
فکرمیکنیم که از جانوری بیش ایم
اما وقتی یک قشون آدم را ،
با حرفهایمان آزردیم ،
به هنگامِ جزا تازه میفهمیم
ما فقط نیرنگ خورده ای ،
ز افکار چپندرقیچیِ خویش ایم
بهمن بیدقی 1401/3/14
آموزنده و زیبا بود
دستمریزاد
موفق باشید