وارونگی
درمیان اینهمه وارونگیِ هوا و،
اینهمه وارونگیِ اعمال
درمیان این ارتباطاتی که ،
با اینهمه خِش خِش ،
انگار به چاله اش آب افتاده
حرص می خورم و،
خون دل میخورم اما ،
توان ام برهیچ تغییری نیست
صورتِ صبح ام خاک گرفته و،
خاک برسرش شده صبح ام
دیگربرایم جز، هجومِ شبهای ظلمانی و قیری نیست
ویرم گرفته تا بهاری کنم لحظه لحظه هایم را
اما با وجود اینهمه غولهای چپاولگر
که پرسه میزنند اینجا
کاری از دست من برنمی آید
غولهایی که هیچ کدامشان را سیری نیست
اگر آنها باشند همچنان، تا نمیدانم کِی ،
مردم این شهر را ، بجز اسیری نیست
همینِمان مانده که مردمِ این شهر را ،
یکی یکی بخورند
یکی می گفت دراین جزیره ی آدمخوار،
این هذیان را دیری نیست
خدا به دادمان برسد که برای راندنِ اینهمه جن ،
ظاهراً چاره ای بجز بسم الله و تکبیری نیست
اگر ادامه یابد این وضع نکبتی ،
اینهمه جوانی را ، نتیجه ای بجز پیری نیست
سزای قلبِ وامانده ی اژدهای بیشمار سر را
بجز پرتابِ آرش گونه ی تیری نیست
سیاهچال را آماده کنید !
برای این غولهای بی سروپا و بی شاخ و دُم !
که دیوانگیِ اینهمه دیوانه های زنجیری را ،
سزایی بجز زنجیری نیست
بهمن بیدقی 1401/1/23
بسیار زیبا و دلنشین بود
دستمریزاد