پنجشنبه ۲۹ آذر
پدرم میگفت .... شعری از محمد_نوروزی
از دفتر نازنین نوع شعر دلنوشته
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۲۱ فروردين ۱۳۹۲ ۱۰:۱۵ شماره ثبت ۱۱۰۱۶
بازدید : ۹۰۹ | نظرات : ۱۶
|
آخرین اشعار ناب محمد_نوروزی
|
پدرم میگفت
همیشه برای دیدنم که زنده هستم عجله کنید
چون راضی نیستم بعد رفتنم عکسم را به قاب طلائی
گوشه ی دیوار زندانی کنید
پدرم میگفت
مبادا پسرم از باغچه خانه گلی برای اتاقم
بیاوری . چون من فردایش توان دیدن
چشم بلبلان باغ را ندارم
پدرم میگفت
مبادا وقتی از کوچه رد میشوی پسرت را
بغل کرده ببوسی
چون پسر کوچک همسایه هر روز از پنجره
منتظر و چشم به راه پدر شهیدش است
پدرم میگفت
دلت را با آمدن هر بهاری خانه تکانی کن
نگذار گرد و خاک کدورت در گوشه هایش جا پیدا کند
و پدرم هیمشه این شعر را زمزمه میکرد
تا زنده ایم لطف خود از ما مکن دریغ
بعد از وفات کس به کس احسان نمیکند
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.