میگویند هرچه شهر بزرگتر
انسان متمدن تر ، با فرهنگ تر
اما من رد می کنم این نظریه پوچ را
چون که هم تجربه سکون داشتم
هم تجربه کوچ را
هم در سمیرم،هم در تهران ،هم استانبول
تجربه کردم و زندگی کردم و ساختم خاطرات ها
لباس معمولی ام را می پوشیدم
و می دیدم لبخند دختر ایل را
می دیدم رفاقت دوست های همچو برادر را
نان و کشکی میخوردم و می دانستم غنیمت نعمت را
آبی از چشمه می خوردم و شکر می کردم ایزد را
اما کنون می پوشم لباس های شیک و مجلسی را
میزنم عطرهای فرانسوی را
می بینیم خنده دخترهای فرنگی را
اما در تلاطم دود و متروبوس ها
و در شلوغی جمعیت و ترافیک ها
ندیدم خنده ای واقعی از کسی
نمیشود اعتماد کرد به دوست یا برادری
بجای ستاره و ابر
دود و هواپیما در آسمان است
عشق ها پولی و شیطان مدام همراهمان است
دلگیرم و نه راه پس دارم و نه راه پیش
نه تاب ماندن و نه جایی برای آرامش خویش
من این کلانشهرها را دوست ندارم
و پشیمانم از کرده خویش
هیچوقت پل های پشت سر را خراب نکنید
و تصمیم بگیرید با تجربه خویش
بسیار زیبا و بجاست