شنبه ۱۰ آذر
حکایت کاج وتاک شعری از علیرضا محمودی
از دفتر درد دلهای خودمانی نوع شعر غزل
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۱۵ فروردين ۱۴۰۱ ۲۲:۵۲ شماره ثبت ۱۰۸۹۵۹
بازدید : ۲۱۰ | نظرات : ۸
|
آخرین اشعار ناب علیرضا محمودی
|
باغبانی داشت باغی پر درخت
وان درختان باغ را بودند رخت
از صنوبر ، کاج و گردو و چنار
بوته های طالبی ، گرمک ، خیار
در میان آن همه کاجی بلند
بود خود بین ، پرافاده ، خودپسند
در کنار کاج تاکی بد نحیف
ساقه اش چون شاخ هایش بس ضعیف
تاک بر روی زمین افتاده بود
شاخه ها و برگهایش مرده بود
ظهر روزی گرم در مرداد بود
تیغ تیز نور را بی داد بود
تاک را یارای استادن نبود
بر زمین گرم افتادن چه سود
گفت: برکاج ای رفیق استوار
چند روزی هم برایم باش دار
دست وپایم ناتوان و خسته است
باغبان هم چشم بر من بسته است
ساقه ات باشد برایم داربست
گر رها سازی مرا خواهم شکست
کاج گفتا : ای رفیق ناتوان
من نباشم بارکش بر دیگران
گر بخواهی تکیه بر ساقم زنی
آه و ناله بر دل داغم زنی
من رها سازم تو را تا بشکنی
تا دل از امید بر من برکنی
تاک چون بشنید بس دلتنگ شد
آرزوهایش همه بی رنگ شد
روز دیگر باغبان در باغ شد
تاک خشکیده بدید وداغ شد
پس بر آن شد تا بسازد داربست
تا که جانی از برای تاک هست
برگهای کاج تند و تیز بود
همچو شمشیر و سنان خونریز بود
باغبان سرگرم کار دار شد
دستهایش زخمی این کار شد
زخم برگ کاج بس غمناک بود
دستهایش پر زخون و خاک بود
شاخه های کاج را از بن برید
بس که دست صاحبش را می برید
چون درخت کاج را شاخی نبود
ساقه اش را صرف طباخی نمود
هر که در دنیا نباشد دستگیر
عاقبت از خوی بد گردد اسیر
تا توانی بر کسان خیری رسان
چون بهارت می رود آید خزان
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
مثنوی بسیار زیبا و دلنشین بود