روی بخار شیشه عکس دل کشیدم
کنج اتاق کوچکی که سرد و تار است
تنها صدایی که به حال من شبیه است
جیغ بلند و ممتد سوت قطار است
اشکی که از دل بر بخار شیشه غلتید
رقصِ جنون آمیز بند رخت عریان
گنجشگکی لای شکاف درز لغزید
پیراهنی بی تاب در آغوش باران
روی زمین میغلتم و گیسویم افشان
در سبنه ام قلبی چروکین و شکسته
بغض گلو را میفشارم با سرانگشت
قلب به روی شیشه در ماتم نشسته
زل میزند بر چشم من یک سایه ی سرد
یک سایه ی از یک جغد افتاده به دیوار
انگار من لکاته ای در حال مرگم
در ذهن من صادق و بوف کور بیدار
درد خودم را خورده ام با قهوه ی تلخ
مانند مازوخیسمی از آزار خود شاد
دردم کمربندی ضخیم و انتحاری
ماشه چکاندم هرچه که باید شود باد
ساعت تک و تک روی اعصاب خرابم
حس میکنم مخروبه های بعد جنگم
حسم شبیه بمب دستی بعد پرتاب
آرام تر ای روحِ نا آرام و منگم
در دست هایم بسته های قرص خالی
خالی شبیه قلب من از عشق و امید
رد نگاهم مانده بر دل روی شیشه
باران به روی قلب من بارید و بارید
مرضیه دادپور
به شعر ناب خوش آمدید
موفق باشید