چشمم نمی خوابد چرا یکدم؟
روی لبم یک مثنوی مانده
صدها دو بیت ناب ناگفته
از شاملو تا گنجوی مانده
من مینویسم از هیاهویی
در گوشه ی از کودکی هایم
عمری که دارد می رسد آخر
عمری شبیه کودکی هایم
این کودکی یعنی زمانی که
از رنگ های من پدر کم بود
آن مرد با اسبش نمی آمد
مادر شبیه میم ماتم بود
هی شعرهایم را کسی نشنید
هی میشکستم ساختارم را
مومن ترین بودم ولی افسوس
ملحد ترین شاعر شدم حالا
کوه یخم کم کم فرو رفت و
آهوی ایمانم زمین گیر است
بیزارم از الی باذن الله
گاهی که مذهب دست و پا گیر است
کفشی برای یک سفر باید
از ماندن من جبر می ریزد
حتی کمی باران نمی بارد
تنها به چشمم صبر میریزد
از من کمی حسرت بجا مانده
از مادرم یک چادر آبی
از خاطراتی که الک کردم
در سگ ترین شب های بی خوابی
باید شبی هجرت کنم از من
مثل جوانی های کوچیده
حالا که سقف آرزوهایم
روی سرم تب کرده پوسیده
باید ببندم بار و بندیلم
یک روح عاصی می زند شیپور
باید به فکر کوچ خود باشم
باید از اینجا دور باشم دور
سال نو مبارک
یَا مُقَلِّـبَ الْقُلُـوبِ وَ الْأَبْـصَارِ
ای تغییر دهنده دلها و دیدهها
یَا مُـدَبِّـرَ اللَّیْـلِ وَ النَّـهَارِ
ای مدبر شب و روز
یَا مُحَــوِّلَ الْحَـوْلِ وَ الْأَحْـوَالِ
ای گرداننده سال و حالتها
حَـوِّلْ حَالَنَــا إِلَی أَحْسَـنِ الْحَـالِ
بگردان حال ما را به نیکوترین حال