يکشنبه ۲۷ آبان
|
دفاتر شعر الناز حاجیان (مهربانی)
آخرین اشعار ناب الناز حاجیان (مهربانی)
|
چندماهی اززندانی شدنم میگذشت وروانپزشکی به سلولِ ما منتظرانِ اعدام سرمیزدوبه کلامِ توبه به درگه خدای انسی عجیب میدادروحمان را
بعداز ده روز انتظار نامم را فراخواندندومن با رویی سیه ودور از گنه به دیدارِ روان درمانم رفتم
زنجیرگامهایم را کوتاه وسنگین کرده بود
مسیر برایم سخت وطاقت فرسا می شد
بالاخره به اتاقش رسیدم
سلام دادم
با سرتکان دادن جوابم راگرفتم...
جوانی لاغراندام وبسیاربسیارخوشرووآرام بنشین مایکل...
نشستم و نگاهم را به زمین دوختم
ازمن جویایِ محلِ زندگیم شد واینکه
سکوت سکوت سکوت
او بازجویی میکرد اما به شیوه یِ پدری که فرزندش دستبردبه جیبش زده است ومیخواهددلیلِ خطایِ زشتش راجویاباشد
نمیدانستم ازکجاشروع کنم
چه بگویم تا بشورد ببرد دردهایِ شبانگاهم را
حالِ بدم را
نامِ همسرم را به زبان آورد وخیره به چشمانش شدم
جویایِ به قتل رسیدنش شد
زبانگشودم
اشک ریختم وکاش میشد بر خودچنگ زنم وروحم را ازجلدم بیرون کشم وتامیتوانستم زخم هابرروحِ خبیثم میزدم
تاریک بود و هوایِ اتاق سرد
نفس نفس میزدم
اما تشنه بودم
آنقدرِ تشنه که حتی لیوانِ آب را خون میدیدم
نمیدانم چرا عطش داشتم برای خون
همسرم سارا صدایم زد مایکل بالاخره آمدی
او نمیدانست بر من چه گذشته تاریک بودو چهره یِ خبیثم را نمیتوانستم ببیند
در درونم آتشی عروج کرده بود که نفسم راتنگ وچشمانم را گشاده کرده بود نیرویی برتنم بخشیده بود آن عطش ،که همه چیز را تغذیه میدیدم... از نوعِ خون وچاشنیش ترسشان بود ولذت بردن ازآن جیغ ها
توانم را یاری رسان بود
کربودم وکور
اما چنان واضح میدیدم که طپش هایِ قلبشان مانند موزیک هایِ رپِ گوش خراش گوشهایم رازخمی میکرد
اما تنم را بیدار
همسرم نمیدانست من چه هیولایی هستم
هم عشق میخواستم از او وهم سیراب شدن از خونِ تنش
عصاره یِ وجودم بود
چنگی بر گلویش زدم
چنگی بسیاربسیارشبیه به چنگالِ گرگ
ویبره میرفت تنش
وشیون میکشید زخم هایِ عریانِ تنش گویی گوشهایم رانوازش میکرد
ومن لبخندمیزدم وفقط به سیراب شدنم فکرمیکردم نه چیزِ دیگری
سَم پسرم جشنِ دندانش را هفته یِ پیش در باغِ مخفی برگزارکردیم او قدم به هفت سالگی گذاشته بود وبسیار تیزهوش بود برایِ داستان سرایی
همیشه مرا اَبر قهرمان میدانست حتی زمانی که عصبانی و کسل کننده بود برایم کار ومشغله هایِ پی در پی
او صدایم زد ددی
گویی کرشدنم بیدارشدوهوشیارشدم که چه بَر سَرم آمده است
جویباری ازخون همچوفرشی در بَرداشت اطرافم را ومن غرق درآن جویبار
نه عطشی
نه خیالی باطل
ونه کورشدن وکرشدنی
گویی برایِ ساعتی تسخیرشده بودروحم...
|
|
نقدها و نظرات
|
دنیایی سپاس جناب سلیمی خشنودشدم ازحضورتان وکامنتِ ارزشمندتان | |
|
دنیایی سپاس بزرگوار مجکرم ازحضورتان درصفحه اشعارودلنوشته هایم | |
|
سلام عزیزم عالی نگرهستید،عالی حضورپرارزشت هست زیباخواندی دنیایی سپاس ازدلگرمیت بانوی شعروادب | |
|
سلام جناب حسنلو صبح شماهم بخیرباشد عالی نگرهستید عالی حضورتان هست،امیدوارم بتونم داستان وکامل کنم | |
|
دنیایی سپاس جناب آزادبخت عالی نگرهستید همچنین بزرگوار | |
|
شین بانوی شعر مرسی ازاینکه وقت ارزشمندتوگذاشتی دوست خوبم شایدهمه یِ مایک مایکلِ بدتووجودمون داریم که فقط نیازداریم رامش کنیم یک رام کردنِ واقعی شایدداستان یک تخیل باشه نسبت به شخصی که دوفرد هست در دوزمان یک شب یک روز یعنی مایکلِ خوبی که روزها شکارمیکنه مهربونی رو وعشقو ویک مایکل بدوسرکش که شب هافعالیتش شروع میشه ورحم نداره حتی براخودش | |
|
به شدت باور دارم که اغلب نظریه ها شایدی بیش نیستند عاشق شاید هایی هستم که در کلامتان به کار میبرید در حالی که اطمینانی نیست آرامید ، به دور از اضطراب و من بسیار دوستش دارم اینروزها | |
|
سلام دوست هنرمند شاعرارزشمند عالی نگرهستید سپاس ازحضورتان | |
|
درودبزرگواردنیایی سپاس ازسوال به جایِ شما آیابرای نوشتن میتوان بدنبال فرضیه هارفتن وقتی احساسی زنده باشد واژه هاخود راه تعبیرشدن را میابند قلم تخیل را میپرستد ازنظرمن هنر نوشتن همان حقیقت خیالپردازی هاست که تو بتوانی ازیک مداد یک داستان بسازی با نقطه یِ عروجِ خیالپردازی هایت زمانی میتوانی پی ببری درست به نوشتن پرداخته ایی که مخاطب بتواندآن را به تصویرِ خیالش منگنه کند قلم مخاطبش را میابد... | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
مانا باشید و بسرایید 👏🏼👏🏼🌺🌺🌺