يکشنبه ۲۷ آبان
|
دفاتر شعر الناز حاجیان (مهربانی)
آخرین اشعار ناب الناز حاجیان (مهربانی)
|
زندگی
گاه مزه مزه میکندمرا مهمانم میکندبه یک قهوه یِ تلخ واز دیارِ ناخوشِ نوجوانی وجوانیم برایم میگوید...
ازآشفتگی هایم
تلخی ها وناکامی هایم
به خیالم میشوداورافریب داد اما افسوس که افسارِ مرا دردست هایش دارد ...وروحم را به هرکجاکه دلش بخواهدپروازمیدهد...
آه زندگی چه ازجانم میخواهی که دربرنامه ی هفتگیت تشنج دادنِ من و شوکه شدنم تورا سرزنده میکندو مرا می میراند...
(نمیدانم چگونه اورا از تصمیمش بازدارم گاه مرا عذاب می دهد با تلخیها واگر خوشیهارا سوق دهد سمت وسویم
اورا گویی دعوت به نبردی سرسخت کرده اَم...)
و تمامِ تلاشش رامیکندتا مزه مزه کردن من در آن همه درد روحش راتازه ترکند...
رو به سقفی سپیدسخنانم را برای درزِ دیوارمیگفتم....
دکترمیگوید دیوانه شده ایی زیرا برای توجیه گناه هایت خودت را وقفِ شخصی گمنام بنام زندگی کرده
ایی....
نمیدانم شایدحق بادکتراست...بگذاریدازپرستاربگویم آه چه تلخ است رفتارش بامنِ دیوانه....
پرستار ازمن دلش چرک شده است به خیالم او بیشترازمن نیازبه بستری شدن دارد
هرزمان که می آیدو مرا دارویی میدهد... زیرلب فحش ها نثارِ روح امواتم میکندوتف ولعنت میفرستد برمن و آنکسی که بزرگم کرده است...
هیچ چیزندارم به اوبگویم جزاینکه متاسفم ازاینکه توبایدمرا تحمل کنی ویاری رسانی...
اما من فکرمیکردم خدای میتواند ظهوری کوتاه یابلندداشته باشدبررویِ زمین، زمانی که می خواهدشفادهد ناعاقلان را....
مثلا همان روزهایِ اولی که مرا به این تخت بستند فکرمیکردم خدای میتواند همین پرستارباشد وقتی پی بردم که مرا ناسزامیگوید پشیمان شدم...وبرخودوتصوراتم لعنت فرستادم...
بعدهاگفتم شاید خدای دکترم باشد اما اوهم مرا ناامیدکرد...
زمانی که مرا باتمسخروفریادصدامیزدوای بر تو ای دیوانه این شرو وِرها را پایان بده درمغزِ مریضت...و یابمیر)
روزهاگذشت یک روز برایِ دیدارمان دانشجویانی راهیِ بیمارستان شدند
درمیانِ آنها دخترکی را نظاره گربودم که عطرِ گیسوانش حالم راخوش میکردو چشمانم را نوازش میکرد...
گویی خود فهمیده بود که من اورا خیره شده اَم
آمد نزدیک ونزدیکتر دیدارشان درحیاطِ بیمارستان آنهم بعداز یک دوره درمان حالم رابهترکرد
چهره اَم را نقاشی کرد زیبانبود اما قلبم رالمس کرد
او مرا نگاه میکرد ومن تسکین پیدامیکرد روحم...
به اوگفتم توخدای هستی؟
اوگفت نه اما ازطرفِ خدایمان برایت پیغامی دارم
اشک ازچشمانم جاری شد
و کنارِ گوشم زمزمه کرد جورج خدایمان گفت توباید هرچه زودترخوب شویی
زمان سپری شدومن بهترشدم
یک بیمارِ روانی که قصدِچاپِ کتابش رادارد
من دیگرآن دخترراندیدم هیچ وقت
اما میتوانم هرروز لمسش کنم درافکارم...
|
|
نقدها و نظرات
|
درودهااستادمن همیشه حقیقتی را که درفردی ناظربوده ام وشنیده ام به قلم می سپارم وگرنه هرجایی یکرنگ نیستند سفیدپوشان گاه تندهستند وگاه آرام حقیقتی روشن است | |
|
سلام استادبزرگوارم زیبامیخوانید نگاهتان ناب بوده دنیایی سپاس ازحضورتان | |
|
درودهاجناب احمدیان عالی میخوانید زنده باشیدبرادرِبزرگوارم | |
|
دنیایی سپاس بزرگوار حضورتان همیشگی درصفحه اشعارم | |
|
سلام نوجوان شعرناب بمانیدبرای غزل وترانه و رقص واژه هایتان را مهمانِ صفحه ام کنید من خودم دقیقاازاین بُعدِنگاه بیمار تصویرسازیش رادوست داشتم گویی به عیادتش رفته ام و برایم نشسته و از حالِ وخیم پرستارودکترش میگوید نمیدانم شایدبهترباشد دیگرخاتمه دهم به این خط خوردگی هایی که گاه تعریف میکنند حالِ وخیم بعضی دکترهاو پرستارهارا... | |
|
دنیایی سپاس ازلطف ومحبت شمابزرگوار متنی که مهمانش بودید چکیده ایی از دردِ یک انسان گم شده در مسیرِ تاریکی های زندگیش است که خدای را فقط جستجومیکندو به خیالش خدای درقالب انسان رویِ زمین ظهور دارد من اسمش را نمیگویم بیمار نمیگویم روانی به دور از درک و هوش بلکه متن داستان درمورد فردی بسیارموفق و فرهیخته هست که درجهانِ خیالیِ من نویسنده است وشخصی است که میشود در خط به خطِ تشریحِ زندگیش بارها دلبسته یِ دیدِ نابش به مشکلات شد... سپاس ازاینکه قلمم را توانمند می نامید | |
|
دنیایی سپاس استادارجمندم بسیارخوشحال هستم ازاینکه وقتِ گرانتان را برای اثرِ قلمم گذاشتید آنچه خواندید داستانِ مردیست که خود را به عنوانِ یک بیمارِروانی برتختِ روان درمانی اثیر و به دنبالِ خدای درمیانِ انسانها چهره ها را واعمال را یکی پس ازدیگری دنبال میکند تا بتواندخدای را بیابد... امیدوارم حضورتان همیشگی باشد در صفحه یِ اشعارودلنوشته هایم | |
|
سلام بر مهدیس زیبارویمان زیبامیخوانی عزیزدلم وبا احساست واژه هارا انسی ویژه میدهی | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
جالب و زیبا بود
پرستاری پیشه مقدسی است
البته همه جا آدم نا باب شاید باشد
قدر فرشتگان سپید پوش را بدانیم