صدای سگ میاد از تو خرابه
نمیداند که عشقم خوابه خوابه
خدایا عشق من بیدار نگردد
زخواب خوش به او آزار نگردد
روم در پیش سگ با تکه ای نان
دهم بر او بگویم بخور حیوان
ولی کمتر صدا کن یار خوابه
برو تو آن بیابان از خرابه
سگه خورد و رفت بیرون از خرابه
همان لحظه منم برگشتم خانه
یک ساعت بعد دیدم صدا می آید
صدای مردم با های ها می اید
رفتم بیرون ببینم چه خبره
دیدم توی کوچه چندین نفره
گفتم نیمه شبی چه خبره بابا
اینقدر سرو صدا میکنید شما ها
گفتند گرگ زده طویله باقر
برده یک بز چاق و یکی لاغر
گفتم جدی میگیدآخر چطوری
گفتند در ِباز بوده خیلی فوری
یکی گفت این سگه صداش نمیاد
آن یکی گفت سر شب پارس میکرد
منم رنگم پرید هیچی نگفتم
برگشتم خانه و تا صبح نخفتم
هوا روشن شدو رفتم بیابان
بدنبال سگه حیران و نالان
رفتم تا پایه کوه جلو غار
دیدم سگه انجا نشسته بیدار
به او گفتم گرگها بز ها را بردند
قشنگ نشستن و آنها را خوردند
بیا سگ جان بیا برگرد خرابه
دلم برای باقر خیلی کبابه
هرچی براش گفتم دیدم نشسته
گفتم بلند شو سگ جان شدم خسته
بالاخره آوردمش خرابه
گفتم این گوشت بخور ان کاسه آبه
دمِ غروب شدو ان یار دیدم
از آن قصه دیشب را پرسیدم
گفت اتفاقا ما بیدار بودیم
منتظر یک خواستگار بودیم
گفتم نه ما قرار نبود بیاییم
کدام خواستگار ی بعدن میاییم
گفتش تو نه بابا مراد گندمی
آسیاب داره بغل حمامی
گفتم جدی میگی گفت اره بابا
گفتم دوستش داری گفت حرف بابا
گفتم امشب میاد گفتش که آره
گفتم بله میدی گفتش قراره
گفتم آخر چرا گفت بابام میگه
گفتم پس عشق مان گفت دیگه دیگه
با اعصاب خراب برگشتم خانه
زدم، تو سر خود با صد بهانه
بروی خود در اتاق را بستم
مادرم گفت چته گفتم که خسته ام
نبیند عاشقی رنگ جدایی
خزان شد عمرم از این اشنایی
.....ادامه دارد
علی ناب اراک
بسیار زیبا و جالب بود