بوق
با رفتنِ روح ،
شادی مستولی شود به لحظه های ،
حال و، آینده و مسبوق
می بیند روح ،
همین غمها بود ، که باعثِ شادی شد
دگر این روح ،
رها شد
از فشارِ این یوغ
فقط مانده دگر پرواز
درحال وهوایی ، از شور و تلذذ و نبوغ
همه کشک بود ، همه ی افسردگی ها
داغ نوشیدنِ زندگی ، بد بود
رویَش که نوشته بود :
باید خُنَک اش نوشید ، آن دوغ
باید زندگی ، بی خیال تر میگذشت
با حال و هوایی ، از شور و تَلَذذِ تَلَمُذ و،
بی تردید ، لحظه هایی کامل ، در شوق
باید شوق مان انرژی میداد به ما ،
همه مثبت
با دمیدنِ حال وهوایش ،
در سازدهنی ها و، بوق
بهرِ ترغیب به شادی ،
نیاز نیست ،
کسی رَوَد به روی منبر
تا بگوید : باید شاد بود
خودِ شادی ، به انبار دلش دارد هزاران ،
کرنا و بوق
خودِ شادی میدَود تا برسد ،
شادی کنان ، دوان دوان
لِی لِی کنان ،
به این سوق
لحنِ شادی قشنگ است
میرود به تک تکِ قلوب ، از شوق
تُخسی اش ، آنقدر زیادست
که هیچ بنی البشر،
نتواند که مهارش کند در طوق
خودش ،
کفترِطوقی ست
خطِ زیبایی به دُورِگردنش کشیده خالق
همچون ، گردن آویز
افتخار می کند ،
به خدا و بندگی اش
و بدونِ شک ، آن طوق
بندگیِ الله ،
مساوی ست با ،
آزادی
چقدر بندگیِ دلدار، قشنگ است
چقدرمملو کند ما را ، از شوق
چقدر شادی دهد بر ما
ریزد یکریز بر ما ،
هنرها و قریحه ها و صد ذوق
بَرَد ما را ، دمادم به مسیری ،
ز مافوق
آنجا که یکریز، فوق است ،
فوق بر فوق
تا که رسیم به آسمانها
رسیم آنجا که انگارعروسی ست
ریزند همه ، بر سرِ روح ،
نُقل هایی ز شادی
اسرافیلِ جارچی ، می دمد ،
درآن محشر،
با ذوق ، همه انتظار و، فنّ و فوتِ شوق اش را ،
در بوق
بهمن بیدقی 1400/7/6
بسیار زیبا و آموزنده بود
موفق باشید